در عملیات نصر 7 با برادر دیگری که او هم یزدی بود با هم بودیم. تعدادی از اسیران رابه ما سپردند که آنها را به عقب منتقل کنیم. در بین راه برنامه ای داشتیم. چه به روز اسیران مادر مرده آوردیم خدا می داند. از ترس اگر می گفتیم معلق بزنید معلق می زدند. اما چه کیفی داشت. به آنها گفتیم بگویید: ابرقو ابرقو آزاد باید گردد و آن بدبختها تکرار می کردند. تصورش را بکنید با زبان عربی غلیظ یک عبارت فارسی را گفتن، چه مضحکه ای درست می شود!
سرم را دزدیدم و زدم به چاک محبّت. لنگه پوتین ویژی کرد و از بغل گوشم رد شد. خوب از تیررسش دور شدم، برگشتم و رو به حاج آقا محمدی گفتم: «من نوکرتم حاجی. والله قد سر به سر گذاشتن ندارم. با دوستم...» که ناغافل خم شد و تکه سنگی برداشت و انگار که «رمی جمرات» کند، شوت کرد طرفم. تکه سنگ خورد به کلاهخودم و درینگ! گوش هایم زنگ زد. با صدای کلفت و دل خالی کُنش فریاد زد: مگر نگفتم برو پی کارت بچه؟ یک بار دیگر این ورها پیدات بشه پوست کله ات را میکنم! هی میره میاد میگه با فلانی کار دارم. نیست، حالیته؟ برو رد کارت!»
چاره ای نبود. دست از پا درازتر برگشتم طرف چادرمان. حاجی محمدی پیرمردی شصت هفتاد ساله بود که سه پسرش شهید و خودش از اول جنگ تو جبهه بود. با آن سن و سال و قامت تقریباً خمیده، تیربار چی دسته شان بود. به قول قدیمی ها از آنهایی بود که پشه را در هوا نعل می زد! نا نداشت نفس بکشد اما خودش را از تک و تا نمی انداخت. وقتی غذا می خورد از بی دندانی همه عضلات فک و صورتش می جنبید. نفس که می کشید به راحتی می شد نفسهایش را شمارش کرد. خلاصه به سختی خودش را جمع و جور می کرد.
اولایل که من و چند تا از دوستانم به این گردان آمدیم و بار اول دیدمش، دوستم علی اکبر، فکری شد که او بی زبان و بی حس و حال و مثل پیرمردهای مسجد محل مان است که با نزدیک شدن زمان دست بوسی با حضرت عزرائیل، به فکر قیامت و سوال و جواب شب اول قبر می افتند. خواست کمی با او مزاح می کند. خنده خنده رو به حاجی محمدی گفته بود: «حاج آقا، آخر پدر جان شما چرا آمدید؟» مگر از خانه و زندگیت سیر شده ای یا با حاج خانمت دعوات شده که...» چشمتان روز بد نبیند. حاج محمدی تعارف و رو در واسی را گذاشت کنار و چنان با مشت گذاشت پای چشم علی اکبر که طفلک مثل شخصیت های کارتونی سوت شد و با کله افتاد تو بغل عقبی و زیر چشمش بادمجانی سبز شد این هوا! از آن موقع حساب کار دست مان آمد. بعد از آن وقتی می خواستیم حتی از کنارش هم رد شویم کلاهخودی چیزی سرمان می گرفتیم تا از محبت های بی شمارش دریغ بمانیم. وقتی به آدم با آن چشم های ریز و برق افتاد براق می شد، انگار که هیپنوتیزم می شدی. اگه می خواستی حرفی بزنی، چرت و پرت بگویی می پرید و با هر چی که دم دستش بود اعم از کاسه و قابلمه و قنداق اسلحه چنان تو سرت می کوبید که برق سه فاز از سرت می پرید و اگر خل و چل نمی شدی مطمئناً تا هفت پشت بعد از خودت به بیماری میگرن مبتلا می شدی. گذشت و گذشت تا اینکه گردان ما به خط مقدم رفت و وارد عملیات شد.
بوی دود و باروت مشام می آزرد. تانک های دشمن گله ای حمله می کردند و ویراژ می دادند و آرایش های مختلف می گرفتند؛ اما با انفجار یک موشک آر پی جی در نزدیکی شان، انگار گرگ به گله زده باشد فلنگ را می بستند و پشت به دشمن رو به میهن الفرار. من و علی اکبر هم چیده بودیم تو سنگر بالای خاکریز و به سوی دشمن گلوله در می کردیم که ناغافل خمپاره آمد و ترکید و من یک لحظه در گرد و غبار گم شدم. گرد و غبار که نشست دیدم جای سالم تو تنم نیست و مثل آبکش شده ام. با دیدن خون دلم ضعف رفت. حال و روز علی اکبر دست کمی از من نداشت. علی اکبر با هزار مکافات مرا انداخت کولش و رساند به سنگر اورژانس. آمبولانس درب و داغانی رسید و ما را سوار کرد. سرم را گذاشتم رو پای علی اکبر و خودم را لوس کردم.
- علی اکبر من دارم شهید می شوم. سلام مرا به ننه بابام برسان.
- علی کبر که درد می کشید پقی زد زیر خنده و گفت: «آدم قحطیه تو شهید بشی. مطمئن باش بادمجان بم آفت نداره!»
- خاک تو سرت. آدم حسابت کردم، خواستم وصیت کنم.
- چقدر حرف می زنی. کاش یکی از ترکش ها به زبانت می خورد و از دست وراجیهات راحت می دشدم.
خیلی بهم برخورد. خواستم حرفی بزنم که سرعت آمبولانس کم شد. علی اکبر سرک کشید و یک هو رنگ از صورتش پرید و ناله کرد که:
- بدبخت شدیم. دخلمان در آمد.
- چی شده؟
- حاج محمدی! تو جاده اس. مجروحه. وای دده، چقدر هم عصبانیه. می خواد سوار آمبولانس بشه.
مجروحیت و شهادت و درد یادم رفت. دست علی اکبر را گرفتم و گفتم: «پاشو فرار کنیم، پاش برسه اینجا هر دومان را به تلاقی کارهامان خفه می کند.» تا در عقب آمبولانس باز شد هر دو پریدم پایین و فرار کردیم. راننده از پشت سر نعره زد: «کجا؟ مگر مجروح نیستید؟» علی اکبر برگشت و گفت: «خودمان یک کارش می کنیم. خدا به دادت برسد!» لک و لک کنان می رفتیم که آمبولانس از بغل مان گذشت و یک لحظه حاجی محمدی را دیدم که سر راننده هوار می زد که تندتر براند و راننده ترسیده بود و به دنبال راه فراری بود!
منبع :کتاب رفاقت به سبک تانک -صفحه 55
در منطقه جایی که ما بودیم بچه ها اغلب برای خودشان چاله ای کنده بودند و در آن نماز شب می خواندند. گاهی پیش می آمد کسی اشتباها در محلی که دیگری درست کرده بود نماز می خواند و صاحب اصلی قبر را سر گردان می کرد. یک شب این وضع برای خود من اتفاق افتاد. فردای آن روز کسی که گویا من در جای او ایستاده بودم مرا دید و گفت:فلانی،دیشب خوب ما را گور به گور کردی! پرسیدم:منظورت چیه؟ گفت:هیچی می گویم یک خرده بیشتر حواست راجمع کن و ما را مثل کولیها خانه به دوش نکن.
در میان کشته های عملیات کربلای 5 جنازه افسر عراقی بود سفید رو، یکروز دوست بسیجی ام را دیدم که مشغول گل درست کردن است. گفتم: گل آب گرفته ای، خیر است. گفت: می خواهم روی رفیقمان را بپوشانیم، آفتاب داغ است می ترسم صورتش بسوزد، حیف است، بعد اشاره کرد به جنازه گفت: حالا کاری است شده، لااقل بدتر نشود. اگر فردا در جهنم بهم برخوردیم، شرمنده اش نشویم.
از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی
برای گرفتن کاغذ و پاکت نامه به تبلیغات گردان رفته بودم. رک و راست گفت: نداریم. در حالی که می دانستم دارند. چه کار کنیم چه کار نکنیم، سیم بلند گوی تبلیغات را به اتفاق یک از دوستان قطع کردیم و در فاصله ای ک تبلیغاتچیها برای تعمیر آن از چادر بیرون رفتند دوستم را فرستادم داخل و خودم جلو در کشیک ایستادم. قرار شد وقتی کسی آمد به تخته تابلو تبلیغات بکوبم. هنوز کسی نیامده بود اما چون دیر وقت شده بود من زدم به تخته. بنده خدا رفیقم سراسیمه آمد بیرون. پاکتها داخل پاچه شلوارش بود. راه که می رفت خش خش صدا می کرد. چند قدم از چادر دور نشده بودیم که پایش به سیمی که آن نزدیکیها بود گیر کرد و شلوارش پاره شد. طفلی همان طور افتاد روی پاکتها. او را بلند کردم، همه پاکتها ریخت رو زمین. قضیه لو رفت. هر کس چند پاکت برای خود برداشت و حق به حقدار رسید.
از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی
قدر نیروهای جهادی در جنگ خیلی شناخته شده نبود. مثل نور، هوا، آب، خاک، آسمان همه جا بودند اما به چشم نمی آمدند. از نوع شوخیهایی که به نحوی در ارتباط با کار و مسئولیت آنها بود می شد به کنه ماجرا پی برد.
دعای توسل بود. اواخر دعا، بعد از کلی شیون و واویلا مداح گفت: نقل می کنند، یکی از برادران مخلص زخمی می شود، خون زیادی از او میرود. وسط بیابان در آن گرمای تابستان که از آسمان آتش می بارید، تشنگی بر او غالب می شود. دیگر رمقی در او باقی نمی ماند و به حال اغما می رود، در عالم بیخودی وقتی آب آب می گوید آقای سبزپوشی بالای سر او حاضر می شود، برادر مجروح می پرسد: شما که هستید آقا؟ و او می گوید: از واحد آبرسانی لشکر 8 نجف اشرف آمده ام.
حمام چند ماهه
مثل اغلب دوستان، من را هم خانواده نمی گذاشتند بروم جبهه. یک بار به قصد رفتن حمام خیلی عادی از خانه خارج شدم – کاری که همه بچه ها بلد بودند و به این وسیله ساک حاوی وسایل و لباسهایشان را از خانه خارج می کردند. بعد از چند روز که در پادگان بودیم رفته بودم حمام گردان. موقع برگشتن گفتم بد نیست یک تلفن به خانه بزنم. به مادرم تلفنی گفتم: خدا می داند تازه الان از حمام آمده ام بیرون و تا برگردم خانه، فکر می کنم چند ماه طول بکشد!
آوازه اش در مخ کار گرفتن و صفر کیلومتر بودن و پرسیدن سوال های فضایی به گوش ما هم رسیده بود. بنده خدا تازه به جبهه آمده بود و فکر می کرد ماها جملگی برای خودمان یک پا عارف و زاهد و باباطاهر عریانیم و دست از جان کشیده ایم. راستش همه ما برای دفاع از میهن مان دل ازخانواده کنده بودیم اما هیچکدام مان اهل ظاهر سازی و جانماز آب کشیدن نبودیم. می دانستیم که این امر برای او که خبر نگار یکی از روزنامه های کشور است باورنکردنی است.
شنیده بودیم که خیلی ها حواله اش داده اند به سر خرمن و با دوز و کلک از سر بازش کرده بودند. اما وقتی شصتمان خبردار شد که همای سعادت بر سرمان نشسته و او کفش و کلاه کرده تا سر وقت مان بیاید. نشستیم و فکرهایمان رایک کاسه کردیم و بعد مثل نو عروسان بدقلق «بله» را گفتیم. طفلک کلی ذوق کرد که لابد ماها مثل بچه آدم دو زانو می نشستیم و به سوالات او پاسخ می دهیم.
از سمت راست شروع کرد که از شانس بد او یعقوب بحثی بود که استاد وراجی و بحث کردن بود.
- برادر هدف شما از آمدن به جبهه چیست؟
- والله شما که غریبه نیستید، بی خرجی مونده بودیم. سر سپاه زمستونی هم که کار پیدا نمیشه. گفتیم کی به کیه، می رویم جبهه و می گیم به خاطر خدا و پیغمبر آمدیم بجنگیم. شاید هم شکم مان سیر شد هم دو زار واسه خانواده بردیم!
نفر دوم احمد کاتیوشا بود که با قیافه معصومانه و شرمگین گفت: «عالم و آدم میدونن که مرا به زور آوردن جبهه. چون من غیر از این که کف پام صافه و کفیل مادر و یک مشت بچه یتیم هم هستم، دریچه قلبم گشاده، خیلی از دعوا و مرافه می ترسم! تو محله مان هر وقت بچه های محل با هم یکی به دو می کردند من فشارم پایین می آمد و غش می کردم. حالا از شما عاجزانه می خواهم که حرف هایم را تو روزنامه تان چاپ کنید. شاید مسئولین دلشان سوخت و مرا به شهرمان منتقل کنند!» خبر نگار که تند تند می نوشت متوجه خنده های بی صدای بچه ها نشد.
مش علی که سن و سالی داشت گفت: « روم نمی شود بگم، اما حقیقتش اینه که مرا زنم از خونه بیرون کرد. گفت: «گردن کلفت که نگه نمی دارم. اگر نری جبهه یا زود برگردی خودم چادرم را می بندم دور گردنم و اول یک فصل کتکت می زنم و بعد میرم جبهه و آبرو برات نمی گذارم. منم از ترس جان و آبرو از اینجا سر درآوردم.»
خبرنگار کم کم داشت بو می برد. چون مثل اول دیگر تند تند نمی نوشت. نوبت من شد.
گفتم: «از شما چه پنهون من می خواستم زن بگیرم اما هیچ کس حاضر نشد دخترش را بدبخت کند و به من بدهد. پس آمدم این جا تا ان شاءالله تقی به توقی بخورد و من شهید بشوم و داماد خدا بشوم. خدا کریمه! نمی گذارد من عزب و آرزو به دل و ناکام بمانم!»
خبرنگار دست از نوشتن برداشت.
بغل دستی ام گفت: «راستش من کمبود شخصیت داشتم. هیچ کس به حرفم نمی خندید. تو خونه هم آدم حسابم نمی کردند چه رسد به محله. آمدم اینجا شهید بشم شاید همه تحویلم بگیرند و برام دلتنگی کنند.»
دیگر کسی نتوانست خودش را نگه دارد و خند مثل نارنجک تو چادرمان ترکید. ترکش این نارنجک خبرنگار را هم بی نصیب نگذاشت.
کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه 36
از او می پرسند: تو چطور این حرف را می زنی، از کجا می دانی که عراقی اند، شاید با نیروهای خودی اشتباه گرفته باشی!
می گوید: نه بابا، با گوش های خودم شنیدم که عربی سرفه می کردند!