برای گرفتن کاغذ و پاکت نامه به تبلیغات گردان رفته بودم. رک و راست گفت: نداریم. در حالی که می دانستم دارند. چه کار کنیم چه کار نکنیم، سیم بلند گوی تبلیغات را به اتفاق یک از دوستان قطع کردیم و در فاصله ای ک تبلیغاتچیها برای تعمیر آن از چادر بیرون رفتند دوستم را فرستادم داخل و خودم جلو در کشیک ایستادم. قرار شد وقتی کسی آمد به تخته تابلو تبلیغات بکوبم. هنوز کسی نیامده بود اما چون دیر وقت شده بود من زدم به تخته. بنده خدا رفیقم سراسیمه آمد بیرون. پاکتها داخل پاچه شلوارش بود. راه که می رفت خش خش صدا می کرد. چند قدم از چادر دور نشده بودیم که پایش به سیمی که آن نزدیکیها بود گیر کرد و شلوارش پاره شد. طفلی همان طور افتاد روی پاکتها. او را بلند کردم، همه پاکتها ریخت رو زمین. قضیه لو رفت. هر کس چند پاکت برای خود برداشت و حق به حقدار رسید.
از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی