* بنای امام در مواجهه با فتنهگران در ابتدا گفتگو و نصیحت بود اما آنها بنای دیگری داشتند
ابن عباس روایت میکند: روزی دیدم امیرالمومین نشسته و کفش پارهای را مدام وصله میزنند. گفتم آقا تو را به خدا از این کفش دست بردار شما خلیفه مسلمین هستید، بزرگترین امپراطوری جهان در اختیار شماست.
حکومت حضرت امیر(ع) بزرگترین قدرت سیاسی - نظامی آن موقع جهان بود؛ چون امپراطوری ایران و امپراطوری رم در آن زمان متلاشی شده بودند و اسلام تقریباً قدرت اول سیاسی، نظامی و اقتصادی و یا یکی از دو قدرت اصلی جهان بود.
ابن عباس میگوید: آقا! شما حاکم نصف زمین هستید، این همه عاشق و مرید دارید، این چه کفشی است؟ من خجالت میکشم؟ حضرت امیر(ع) سر خود را بالا کرد و لبخندی زد و گفت: ابن عباس این کفش چقدر میارزد؟ ابن عباس گفت: آقا هیچی. این کفش، ارزشی ندارد. حضرت امیر(ع) فرمود: به خدا سوگند ارزش این کفش پیش من از حکومت بر شما بیشتر است. به خدا سوگند تمام حکومت بر این جهان را با این کفش معامله نمیکنم. فقط به یک دلیل حکومت را قبول کردم و به خاطر آن میجنگم و وارد مبارزه شدم؛ اینکه احقاق حقی کنم و ابطال باطلی. فقط برای این حکومت را پذیرفتم و وارد سیاست و حکومت شدم که یک حقی را برقرار کنم و باطلی را محو کنم؛ من به خاطر عدالت و حق آمدهام والا حکومت برای من ارزشی ندارد.
حضرت امیر(ع) سپس میفرمایند: من از هیچ چیزی نمیترسم و الآن هم که عده ای به فتنه و آشوب دچار شدهاند با اینها میجنگم؛ من اهل عقبنشینی نیستم، من نصیحت و موعظه میکنم.
حضرت امیر(ع) نامهای را برای حاکم کوفه میفرستند و تا آخر هم میگفتند مصالحه، مذاکره، گفتگو و نصیحت. به یاران خود میگفتند با اینها با زبان خوش سخن بگویید و آنها را تحریک نکنید. ما نمیخواهیم بجنگیم بلکه میخواهیم با هم باشیم و کوتاه بیایید اما اینها این کار را نکردند.
وقتی دشمنان حضرت امیر (ع) بصره را اشغال کردند، حاکم بصره عثمان بن حنیف از طرف حضرت امیر (ع) بود. (وی همان کسی است که یک بار حضرت امیر (ع) او را توبیخ کردند. حضرت در نهجالبلاغه به عثمان ابن حنیف میفرماید: نیروهای اطلاعاتی به من گزارش دادند که شما را به یک میهمانی دعوت کردند که ثروتمندان و سرمایهداران را سر سفره راه میدادند اما فقرا را راه نمیدادند و فقرا به جای دیگری منتقل میکردند. تو را به این چنین میهمانی دعوت کردند و تو هم رفتنی و سر این سفره نشستی و در کنار اغنیاء شام خوردی در حالی که فقرا را راه نمیدادند. البته عثمان ابن حنیف بعد عذرخواهی کرد و گفت من نمیدانستم که این تخلف است.
دشمنان حضرت آمدند و بصره را گرفتند. در ابتدا حدود 80 - 70 نفر از یاران حضرت در این شهر را اعدام کردند و خون ریختند؛ یعنی آمدند و جنگ را شروع کردند و بعد تمام سر و صورت عثمان ابن حنیف، حاکم کوفه را تراشیدند و بعد با حالت تحقیر کننده ای او را بیرون انداختند و گفتند حالا برو پیش علی. وقتی عثمان ابن حنیف خدمت حضرت امیر (ع) رسید گفت: آقا! من وقتی به کوفه رفتم یک فرد کامل و پیرمردی با وقاری بودم اما حالا مانند یک پسر بچه برگشتهام؛ نه ریشی، نه مویی، تمام سر و صورت مرا تراشیدند و 70 نفر را نیز کشتند. حضرت امیر(ع) 3 بار آیه " انا لله و انا الیه راجعون " را خواندند.
* سران فتنه بر سر رهبری مردم دچار اختلاف شدند
زمانی که سپاه طلحه و زبیر شهر بصره را گرفتند و وقت اقامه نماز رسید، سر اینکه چه کسی امام جماعت باشد بینشان اختلاف افتاد.
شهر و بیتالمال بصره در اختیار آنها قرار گرفت؛ وقتی هنگام نماز شد طلحه جلو ایستاد، بعد زبیر آمد جلوتر ایستاد. بحث شد بر سر اینکه باید معلوم شود چه کسی امام جماعت باشد چراکه هر یک از طلحه و زیبر میخواستند امامت کنند.
میان آنها اختلاف پدید آمد و سرانجام با میانجیگری جناب عایشه قرار شد یک وعده فرزند طلحه امام جماعت باشد و یک وعده فرزند زبیر که دعوا صورت نگیرد.
قبل از جنگ جمل امیرالمومنین(ع) با جناب طلحه و زبیر، با رفقای سابق و هم رزمان و سابقهداران اسلام احتجاج می کند. حضرت امیر(ع) استدلال میکند و میفرماید: ما دنبال خونریزی و خشونت نیستیم. بیایید با هم صحبت کنیم و مسئله را به نحوی حل کنیم. اگر هنوز در ذهن شما سوء تفاهمی هست که نیست، ولی اگر هست میخواهم حجت تمام شود، نمیخواهم درگیری ایجاد شود، خون مسلمانان نریزد، مردم دو دسته نشوند و به جان هم نیفتند؛ فتنه راه نیندازید.
امام علی (ع) میفرمایند: دوباره به شما میگویم هر چند میدانید اما کتمان میکنید، من دنبال بیعت شما و مردم نبودم، من به دنبال حکومت نبودم و به یک معنا حکومت بر من تحمیل شد. من با شما بیعت نکردم بلکه شما سوی من آمدید و شما اولین کسانی بودید که با من بیعت کردید. هیچکس با من از سر ترس یا به طمع پول بیعت نکرد؛ نه به خاطر مال و نه از جهت تسلط و غلبه؛ شما خود پیش از دیگران و از روی رضا و رغبت با من بیعت کردید. شما اولین کسانی بودید که آمدید و به من گفتید که شما شایستهترین فرد برای رهبری هستید و هیچکس شایستهتر از شما برای رهبری نیست و این را چند بار تکرار کردید.
من چند بار خودم را کنار کشیدم، شما اصرار کردید که نه فقط شما باید رهبر باشید. از شما به حق آن برادریهای سابق و به حق آن ایمان سابق میخواهم که از این فتنه باز گردید و مسلمین را به جان هم نیندازید و زودتر توبه کنید.
اگر آن موقع تظاهر کردید که مایلید با من بیعت کنید و در دل این گونه نبودید؛ خوب پس خود را محکوم کردهاید و من علیه شما باید احتجاج کنم که چرا درون و بیرون شما دو شکل بود که آن هم تازه به نفع شما نیست. شما ظاهراً اظهار طاعت و بیعت کردید اما در باطن از اول هم رهبری مرا قبول نداشتید و مدام سنگ پیش پای من انداختید. به جان خودم سوگند بیعت شما از سر ترس و تقیه نبود. شما از مهاجران به تقیه سزاوارتر نبودید، اما نپذیرفتن بیعت پیش از آنکه درون آن وارد شوید آسانتر بود از خروج شما از بیعت پس از پذیرفتن آن.
حضرت میفرماید: شما اگر رهبری را قبول نداشتید، اگر اول با من بیعت نمیکردید راحتتر بود چرا اول بیعت کنید بعد بشکنید. اینکه سختتر است. به راستی شما پنداشتهاید که من در خون عثمان، خلیفه سوم، دست داشتهام؟ کسانی از مردم مدینه که از بیعت با من و شما سرباز زدهاند و بیطرف هستند آنها میان من و شما حکم کنندکه بین من و شما چه کسانی در خون عثمان خلیفه دست داشتهاند؟
حضرت سپس رو به طلحه و زبیر کرده میفرماید: ای پیر مردان! از این رأی نادرست برگردید. فرصت برای بازگشت من و شما زیاد نیست. از سن ما دیگر گذشته است. اگر اکنون برگردید، بزرگترین ضربهای که به شما میخورد این است که به شما میگویند ترسیدند و شکست خوردند؛ عیبی ندارد؛ بپذیرید پیش از آنکه نار و عار در قیامت سراغ شما بیاید. اگر الآن عقب بروید ممکن است علیه شما بگویند ترسیدند در حالی که این ترس نیست بلکه این عقل است اما اگر با من بجنگید هم نار است هم عار، هم ننگ دنیاست و هم عذاب آخرت.
* عایشه حاضر به بحث و مناظره با علی(ع) نشد
بعد حضرت امیر افرادی را پیش جناب عایشه میفرستند تا با او صحبت کنند؛ اینکه مگر پیامبر به شما نگفت از خانه بیرون نیایید و وارد این مسائل و دعواها نشوید. بعد هم این افراد به جناب عایشه گفتند که امیرالمؤمنین میخواهد بیاید و با شما صحبت کند. جناب عایشه گفت که من حوصله اینکه با علی بنشینم و جر و بحث کنم ندارم. کسی با علی نمیتواند مباحثه و مناظره کند. من پاسخی برای علی ندارم و در احتجاج، بحث و مناظره من حریف علی نیستم.
ابن عباس به جناب عایشه میگوید: شما که با مخلوق خدا حاضر نیستی بحث و مناظره کنی در قیامت چگونه با خداوند بحث خواهی کرد؟ جواب خداوند را چگونه خواهی داد؟
حضرت امیر(ع) به مردم فرمودند: ای مردم! من با این گروه مدارا کردم تا شاید متنبه شوند و برگردند. آنها را به پیمان شکنیهایشان توبیخ کردم. ستمی را که کردند و میکنند را دوباره به رویشان آوردم ولی باز به من پیغام رساندند که آماده درگیری با نیزهها و شمشیرهایشان باشم.
من پیوسته تا بودهام هرگز کسی نتوانسته مرا به جنگ تهدید کند و من هرگز از هیچ جبههای نگریختهام. من از 16 سالگی تا الآن که 60 سالهام در خط مقدم جبهه بودهام. از 16 سالگی به استقبال شهادت رفتهام و تا الآن سر و صورت من پر از آثار نیزه و شمشیر است؛ پر از آثار تیر و ترکش است؛ حضرت آنجا فرمود که مرا از جنگ نترسانید.
کسانی که ما را تهدید میکنند و رعد و برق میکنند، این رعد و برقی است که بارانی ندارد. ما بدون رعد و برق بر سر آنها نازل خواهیم شد.
فرمود: اینها شعار میدهند اما ما بدون اینکه شعار دهیم عمل میکنیم. اینان گذشته مرا دیدهاند؛ صلابت مرا دانستهاند؛ چگونگی مرا دیدهاند؛ منم " ابوالحسن " که قدرت مشرکان را در همه جنگها در هم شکستم؛ منم کسی که جماعت آنها را پراکنده میساختم؛ من با همان قلب محکم امروز نیز با دشمنان روبرو خواهم شد و در کار خود یقین دارم و هرگز تردیدی ندارم.
فرمود: ای مردم! به راستی که مرگ چیزی است که کسی نمیتواند از آن فرار کند و همه خواهند مرد. کسی فکر نکند که اگر به جبهه نرود و موقع درگیری وارد عملیات نشود زنده میماند.
فرمود: همه خواهیم مرد منتها به دو شکل؛ مردم دو دستهاند؛ یک عده در راه حق کشته میشوند و بقیه هم میمیرند؛ بهترین مرگها کشته شدن در راه خداست.
* اطرافیان زبیر اجازه گرفتن تصمیم درست را از او گرفتند
بالاخره فتنه گران جنگ با امیرالمومنین را راه انداختند. در تاریخ نقل شده است که تعداد نیروهای امیرالمومنین 20 هزار و تعداد نفرات نیروهای جمل 30 هزار نفر بودند. در این جنگ 80 نفر از بدریون و 1500 نفر از اصحاب رسولالله در صف علی بن ابیطالب(ع) قرار داشتند. موقع جنگ حضرت خطاب به یاران خود فرمود که دشنام ندهید و اگر اینها شکست خوردند زنانشان را آزار ندهید گر چه زنان به شما دشنام بگویند و به هچ شخصی هم توهین نکنید.
در تاریخ طبری نقل شده بعد از اینکه حضرت امیر(ع) همه صحبتها را کرد ولی افرادی که در جبهه مقابل بودند قانع نشدند.
البته در این میان لازم به ذکر است که زبیر و طلحه هیچ کدام به دست نیروهای امیرالمؤمنین کشته نشدند. حضرت امیر(ع) قبل از جنگ به زبیر گفتند بیا میخواهم با شما صحبت کنم؛ زبیر جلو آمد و حضرت امیر(ع) گفت: زبیر ما با هم در یک صف و در کنار پیامبر بودیم؛ آیا یادت میآید که روزی پیامبر از تو پرسید که نظرت راجع به علی چیست؟ و تو گفتی علی را دوست دارم و بعد جضرت فرمودند ولی با علی میجنگی.
اینها را گفت که یک مرتبه زبیر یادش آمد؛ بعد از این قضیه زبیر برگشت. با وقوع این صحنه پسر زبیر خطاب به وی گفت: چه شد ترسیدی؟ گفت: نه، علی جملهای را از پیامبر نقل کرد که من فراموش کرده بودم و حدیثی را از پیامبر به یادم آورد که ترسیدم؛ زبیر برگشت رفت که اسلحه بگذارد و جبهه را ترک کرد؛ یک لحظه به خودش آمد و گفت این جنگ درست نیست، ما اشتباه کردیم، حق با علی است. آمد برود که پسرش و برخی از اصحاب گفتند فلانی را ببین! رفت و چشمش به شمشیر علی افتاد و ترسید. بعد زبیر شمشیر کشید و به سمت نیروهای امیرالمومنین حمله کرد.