در زمان حکومت حضرت سلیمان (ع) مردی ساده اندش در حالی که بسیار ترسیده بود و چهره اش زرد و لبهایش کبود شده بود، به سرای سلیمان وارد شد و با گریه و لابه گفت:
«ای سلیمان! به من پناه بده»
سلیمان فرمود:
«چه شده؟»
عرض کرد:
«عزرائیل با خشم به من نگاه کرد، وحشت زده شدم و از شما می خواهم با باد مرا به هند ببری تا از بند عزرائیل رهایی یابم.»
سلیمان که بسیار دلسوز بود به تقاضای او پاسخ داد.
روز بعد سلیمان، عزرائیل را دید و گفت:
«چرا به این بینوا با دیده ی خشم آلود نگاه کردی که از وطن آواره و بی خانمان شد؟»
عزرائیل گفت:
«خداوند فرموده بود که من جان او را در هندوستان قبض کنم و چون او را در اینجا دیدم، از این رو حیران شدم. اماّ؛
چون به امر حق به هندستان شدم؛ دیدمش آنجا و جانش بِستُدم!
منبع: دیوان مثنوی، دفتر 1، ص 28؛ به نقل از قصه های قرآن، 383 - 384