هر چند که هجران ثمر وصل برآرد دهقان جهان کاش این تخم نکشتی ناباورانه نه سال اسارت به پایان رسید ومن بار دیگر توانستم برخاک لاله گون میهنم سجده کنم و در کنج اسارتگاه روزها را به سوق دیدارحضرت امام (ره ) سپری می کردم وتمام فکر و ذکرم این بود که پس از آزادی اولین کسی را که می بینم امامی باشد که جان برکف گوش به فرمانش بودم . اما قبل از رهایی از بند اسارت خبر رحلت پیرجماران ، آرزویم را دست نیافتنی کرد وتنها به زیارت مرقد مطهرش دلخوش بودم. لطف خداوند شامل حالمان شد، پس از قرنطینه با کاروان به زیارت حرم رفتیم . فضای خیابان های پیرامون حرم مملو ازجمعیتی بود که از سراسرایران به استقبالمان آمده بودند وجمعیت چون سیلی خروشان همراه ما راهی مرقد شدند. هنگامی که دستم به ضریح رسید بغضم ترکید وبا اشک از رنج ومشقت های نه سال دربند بودن عقده گشایی کردم.اشکم چون باران بهاری جاری شد. اشک ریزان از پروردگارم طلب حاجت کردم واو را به آبروی حضرت امام (ره ) قسم دادم وعرض کردم : « خدایا !من لایق شهید شدن نبوده ام واز کاروان شهدا جامانده ام لیک حالا که با بدنی پاره پاره و جسمی آکنده از رنج والم بازگشته ام اگر قرار است چند صباحی دردیار فانی زنده باشم وزندگی کنم راه و رسم چگونه زیستن را به من بیاموز تا شرمنده شهدا و خانواده آن ها نباشم .شهدایی که جان را در طبق اخلاص نهاده و پیشکش کردند . تا عدل وعدالت درایران اسلامی حکمفرما شود . » هنگامی که از حرم امام (ره ) خارج شدم چون پرکاهی سبک شده بودم وباورم نمی شدهمان از بند رها شده ای هستم که با کوله باری از رنج و غم ؛قدم در حرم گذاشتم . به شدت مجروح بودم .بدنم یک جای سالم نداشت لنگ لنگان از میان موج جمعیت گذشتم و خودم را به اتوبوسی که کنار حرم پارک شده بود رساندم . داخل که شدم انتهای اتوبوس ؛کنار پنجره ای نشستم تا بتوانم مردمی را که به استقبال آمده بودند ؛ببینم .خیل عظیم جمعیت مانع حرکت اتوبوس ها می شد. بلند گو مدام اعلام می کرد: مردم جلوی اتوبوس ها نایستید .مسافران از راه دوری آمده اند و خانواده هایشان درانتظار دیدن آن ها ثانیه شماری می کنند. در آن میان خانواده های هجران زده ای که سال ها ی سال طعم درد ورنج جدایی را چشیده بودند با در دست داشتن عکس عزیزانشان به اتوبوس ها نزدیک می شدند وعکس گل های پرپرشده شان را که پس از اعزام به جبهه دیگر نسیم خبری از آن ها نیاورده بود را درآغوش کشیده بودند و با نگاه کردن به چهره های ما به دنبال آنان می گشتند . لاله هایی که یا مفقود الجسد بودند ؛یا مفقود الاثر ویا بی نام ونشان شربت شهادت نوشیده وبه لقاءالله پیوسته بودند. افراد به طرق مختلف و با ایماء و اشاره می پرسیدند : برادر ، آقا ، دلاورو... شما صاحب این عکس را نمی شناسید ؟ او را ندیده اید ؟ آن ها می خواستند به هر نحوی که شده سرنخی از گم گشته ی خودبه دست آورند . با دیدن این صحنه ها ،یک آن به فکر فرو رفتم وپرنده خیالم به ده سال قبل پر کشید ،به آخرین اعزام . آن روزها سی ساله بودم و سینه ام لبریز از عشق به رهبرم بود. هم بنیه قوی داشتم و هم اینکه خداوند بزرگ در راستای خدمت به انقلاب اراده ای پولادین به من عطا کرده بود.اگر دستو داده می شد که ای رمضانعلی به عشق سکاندار انقلاب باید بیستون را بکنی ، فرهادوار نه یک کوه بلکه ده ها کوه را می کندم .آرزویم این بود که در هنر شهادت شریک باشم اما نشدوحال اینکه سرنوشتم چه خواهد بود و حکمت چیست ؛الله اعلم . حالا با چهل سال سن درحالی که دندانی در دهانم نبود ؛ دردآلود و خمیده ؛با موهایی سپید و چهره ای تکیده به سان پیرمردی شصت ساله ؛جامانده از جمع هنرمندان بازگشته بودم .ناراحت نبودم که چرا از نظرجسمی چنین شده ام بلکه بلد نبودن منزلم و عدم اطلاع از وضعیت همسر و فرزندم برایم سخت می نمود . به نظرم می آمد که اگر نزدیک ترین بستگانم هم آنجا باشند مرا نخواهند شناخت و بازهم دل به خدا بستم. ...صدای زن جوانی به گوشم رسید ودرحالیکه عکسی در دست داشت پرسید : « برادر صاحب این عکس را نمی شناسید ؟ او را ندیده اید ؟ عکس همسرم است پنج سالی است که از اوهیچ خبری ندارم » از دور صدای پیرزنی شنیده می شد که به دنبال صاحب عکسی که در دستش بود می گشت : « حسین است ؛پسرم . از کربلای پنج به بعد او را ندیده ام شما از او خبری ندارید ؟» دوباره به خود نهیب زدم که اگر آشنا ترین آشنایان هم مرا ببیند نخواهد شناخت .اتوبوس به کندی جلو می رفت تا جایی که متوقف شد. درکنار پنجره ای که نشسته بودم نوجوانی را دیدم ، عکسی در دست گرفته بود .نگاهم به سیمای معصومانه اش افتاد ؛ناگهان دلم در سینه تپید .آری ! آنچه در دستش بود عکسی بود که من درآخرین اعزام با پسر سه ساله ام گرفته بودم و حال او نوجوانی شده بود که پدرش را نمی شناخت . هنگامیکه نگاه کنجکاونه مرا دید عکس را بالاتر گرفت و نگاه پرسشگرش را به چهره تکیده و ناآشنای من انداخت ، گفت : « عموجان صاحب این عکس را نمی شناسید ؟ او رمضانعلی خدایاری ؛ پدرمن است . »باشنیدن اسم خودم در میان خنده ، چشمانم پر از اشک شد . خنده از بازی چرخ روزگار و اشکی که از احساساتم نشأت می گرفت. با چشمان گریان و لبی خندان گفتم : « او را می شناسم » پرسید : « الان کجاست ؟» گفتم : « همین جا در همین اتوبوس .» الان کجاست ؟« اوپدرم است. سه ساله بودم که رفت این عکس را یک روز قبل از رفتنش گرفته است .»پرسیدم : « اگرپدرت الان اینجا جای من باشد چه کار می کردی؟ » پسرم گفتم : « خوب معلوم است مثل پرنده ای پر می کشیدم در آغوش او ؛صورتش را بوسه باران می کردم .» گفتم : «رمضانعلی من هستم » واوهمانطور که گفته بود از پنجره به داخل اتوبوس آمد و درحالیکه نیمی از بدنش بیرون بود بر سر وروی من بوسه می زد . قطرات اشک گونه اش را تر کرده بود. روبه من گفت :« پس بابای قهرمان من تویی ؟سالیان سال است که چشم انتظار چنین روزی بوده ام » بغضم ترکید و های های گریه کردم . صدای گریه ام باعث شده بود که بقیه ی برادران آزاده هم تحت تاثیر قرار بگیرند. آن ها نیز اشک شوق می ریختند. با در آغوش کشیدن نونهال زندگی ام تمام مشقت هایی که کشیده بودم از یادم رفت. اشک های فرزندم تسکینی بود بر الام و رنج های باز مانده از اسارت . منبع:نشریه فکه،شماره 75