الیاس، امیر و سالار سپاه نیشابور بود . در قرن چهارم، نیشابور از بزرگترین و مهمترین، شهرهاى ایران به شمار مىآمد . منصب سپه سالارى در آن شهر و در آن قرون، بسیار مهم و عالى بود . روزى الیاس نزد عارف بزرگ و همشهرى خود، ابوعلى دقاق آمد .پیش-دقاق، یعنى آن که گندم را آرد مىکند. ابوعلى را از آن رو دقاق مىگفتند که پدرش آسیابان بود .وى در ماه ذیقعده سال 405 هجرى قمرى، در نیشابور، از دنیا رفت . ? او دو زانو نشست و او را بسى احترام کرد . سپس از ابوعلى خواست که او را پندى دهد. ابوعلى دقاق گفت: تو را پند نمىدهم؛ اما از تو سؤالى دارم که مىخواهم آن را پاسخ درست گویى . الیاس گفت: بپرس تا پاسخ گویم . دقاق، چشم در چشم الیاس دوخت و گفت: ((مى خواهم بدانم که تو زر و مال را بیشتر دوست دارى یا دشمنت را؟ ))
الیاس از این سؤال به شگفت آمد . بىدرنگ گفت: (( سیم و زر را دوستتر دارم .)) ابوعلى، قدرى در خود فرو رفت . سپس سر برداشت و گفت: ((اگر چنین است که تو مىگویى، پس چرا آن را که دوستتر دارى (زر) این جا مىگذارى و با خود نمىبرى؛ اما آن را که هیچ دوست ندارى و خصم تو است، با خویشتن مىبرى؟!)) الیاس، از این سخن تکانى خورد و چشمانش پر از اشک شد . لختى گذشت؛ به خود آمد و به دقاق گفت: ((مرا پندى نیکو دادى و از خواب غفلت، بیدار کردى . خداوند به تو خیر دهد که مرا به راه خیر راه نمودى . ))