از او می پرسند: تو چطور این حرف را می زنی، از کجا می دانی که عراقی اند، شاید با نیروهای خودی اشتباه گرفته باشی!
می گوید: نه بابا، با گوش های خودم شنیدم که عربی سرفه می کردند!
آنقدر از بدنم خون رفته بود که به سختی می توانستم به خودم حرکتی بدهم. تیر وترکش و هم مثل زنبور ویزویز کنان از بغل و بالای سرم می گذشت. هر چند لحظه آسمان شبزده با نور منورها روشن می شد. دور و بریهام همه شهید شده بودند جز من.خلاصه کلام جز من جانداری در اطراف نبود.
تا این که منوری روشن شد و من شبح دو نفر را دیدم که برانکارد به دست میان به دنبال مجروح می گردند. با آخرین رمق شروع کردم به یا حسین و یا مهدی کردن. آن دو متوجه من شدند. رسیدند بالای سرم.
- اولی خم شد و گفت:«حالت چطوره برادر؟»
- سعی کردم دردم را بروز ندهم و گفتم:«خوبم، الحمدلله»
- رو کرد به دومی و گفت:« خوب مثل این که این بنده خدا زیاد چیزیش نشده . برویم سراغ کس دیگر.»
جا خوردم. اول فکر کردم که می خواند بهم روحیه بدهندو بعد با برانکارد ببرندم عقب.اما حالا می دیدم که بی خبال من شده اند و می خواهند بروند. زدم به کولی بازی:«ای وای ننه مردم!کمکم کنید دارم می سوزم! یا امام حسین به فریادم برس!» و حسابی مایه گذاشتم.
آن دو سریع برگشتند و مرا انداختند رو برانکارد. برای این که خدای نکرده از تصمیم شان صرف نظر نکنند به داد و هوارم ادامه دادم.
امدادگر اولی گفت:« می گم خوب شد برش داشتیم، این وضعش از همه بدتر بود. ببین چه داد وفریادی می کنه!» دومی تأیید می کرد و من هم خنده ام گرفته بود که کم مانده بود با یک تعارف شاه عبدالعظیمی از دست بروم!
رسیدم آنجا. نه آبی، نه دانه ای، بیابان برهوت. هیچ کس به هیچ کس نبود. همه می گفتند: دیدید، گول هواپیما را خوردیم، عجله کردیم. چه کلاه گشادی سرمان رفت!
از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی
سرم را دزدیدم و زدم به چاک محبّت. لنگه پوتین ویژی کرد و از بغل گوشم رد شد. خوب از تیررسش دور شدم، برگشتم و رو به حاج آقا محمدی گفتم: «من نوکرتم حاجی. والله قد سر به سر گذاشتن ندارم. با دوستم...» که ناغافل خم شد و تکه سنگی برداشت و انگار که «رمی جمرات» کند، شوت کرد طرفم. تکه سنگ خورد به کلاهخودم و درینگ! گوش هایم زنگ زد. با صدای کلفت و دل خالی کُنش فریاد زد: مگر نگفتم برو پی کارت بچه؟ یک بار دیگر این ورها پیدات بشه پوست کله ات را میکنم! هی میره میاد میگه با فلانی کار دارم. نیست، حالیته؟ برو رد کارت!»
چاره ای نبود. دست از پا درازتر برگشتم طرف چادرمان. حاجی محمدی پیرمردی شصت هفتاد ساله بود که سه پسرش شهید و خودش از اول جنگ تو جبهه بود. با آن سن و سال و قامت تقریباً خمیده، تیربار چی دسته شان بود. به قول قدیمی ها از آنهایی بود که پشه را در هوا نعل می زد! نا نداشت نفس بکشد اما خودش را از تک و تا نمی انداخت. وقتی غذا می خورد از بی دندانی همه عضلات فک و صورتش می جنبید. نفس که می کشید به راحتی می شد نفسهایش را شمارش کرد. خلاصه به سختی خودش را جمع و جور می کرد.
اولایل که من و چند تا از دوستانم به این گردان آمدیم و بار اول دیدمش، دوستم علی اکبر، فکری شد که او بی زبان و بی حس و حال و مثل پیرمردهای مسجد محل مان است که با نزدیک شدن زمان دست بوسی با حضرت عزرائیل، به فکر قیامت و سوال و جواب شب اول قبر می افتند. خواست کمی با او مزاح می کند. خنده خنده رو به حاجی محمدی گفته بود: «حاج آقا، آخر پدر جان شما چرا آمدید؟» مگر از خانه و زندگیت سیر شده ای یا با حاج خانمت دعوات شده که...» چشمتان روز بد نبیند. حاج محمدی تعارف و رو در واسی را گذاشت کنار و چنان با مشت گذاشت پای چشم علی اکبر که طفلک مثل شخصیت های کارتونی سوت شد و با کله افتاد تو بغل عقبی و زیر چشمش بادمجانی سبز شد این هوا! از آن موقع حساب کار دست مان آمد. بعد از آن وقتی می خواستیم حتی از کنارش هم رد شویم کلاهخودی چیزی سرمان می گرفتیم تا از محبت های بی شمارش دریغ بمانیم. وقتی به آدم با آن چشم های ریز و برق افتاد براق می شد، انگار که هیپنوتیزم می شدی. اگه می خواستی حرفی بزنی، چرت و پرت بگویی می پرید و با هر چی که دم دستش بود اعم از کاسه و قابلمه و قنداق اسلحه چنان تو سرت می کوبید که برق سه فاز از سرت می پرید و اگر خل و چل نمی شدی مطمئناً تا هفت پشت بعد از خودت به بیماری میگرن مبتلا می شدی. گذشت و گذشت تا اینکه گردان ما به خط مقدم رفت و وارد عملیات شد.
بوی دود و باروت مشام می آزرد. تانک های دشمن گله ای حمله می کردند و ویراژ می دادند و آرایش های مختلف می گرفتند؛ اما با انفجار یک موشک آر پی جی در نزدیکی شان، انگار گرگ به گله زده باشد فلنگ را می بستند و پشت به دشمن رو به میهن الفرار. من و علی اکبر هم چیده بودیم تو سنگر بالای خاکریز و به سوی دشمن گلوله در می کردیم که ناغافل خمپاره آمد و ترکید و من یک لحظه در گرد و غبار گم شدم. گرد و غبار که نشست دیدم جای سالم تو تنم نیست و مثل آبکش شده ام. با دیدن خون دلم ضعف رفت. حال و روز علی اکبر دست کمی از من نداشت. علی اکبر با هزار مکافات مرا انداخت کولش و رساند به سنگر اورژانس. آمبولانس درب و داغانی رسید و ما را سوار کرد. سرم را گذاشتم رو پای علی اکبر و خودم را لوس کردم.
- علی اکبر من دارم شهید می شوم. سلام مرا به ننه بابام برسان.
- علی کبر که درد می کشید پقی زد زیر خنده و گفت: «آدم قحطیه تو شهید بشی. مطمئن باش بادمجان بم آفت نداره!»
- خاک تو سرت. آدم حسابت کردم، خواستم وصیت کنم.
- چقدر حرف می زنی. کاش یکی از ترکش ها به زبانت می خورد و از دست وراجیهات راحت می دشدم.
خیلی بهم برخورد. خواستم حرفی بزنم که سرعت آمبولانس کم شد. علی اکبر سرک کشید و یک هو رنگ از صورتش پرید و ناله کرد که:
- بدبخت شدیم. دخلمان در آمد.
- چی شده؟
- حاج محمدی! تو جاده اس. مجروحه. وای دده، چقدر هم عصبانیه. می خواد سوار آمبولانس بشه.
مجروحیت و شهادت و درد یادم رفت. دست علی اکبر را گرفتم و گفتم: «پاشو فرار کنیم، پاش برسه اینجا هر دومان را به تلاقی کارهامان خفه می کند.» تا در عقب آمبولانس باز شد هر دو پریدم پایین و فرار کردیم. راننده از پشت سر نعره زد: «کجا؟ مگر مجروح نیستید؟» علی اکبر برگشت و گفت: «خودمان یک کارش می کنیم. خدا به دادت برسد!» لک و لک کنان می رفتیم که آمبولانس از بغل مان گذشت و یک لحظه حاجی محمدی را دیدم که سر راننده هوار می زد که تندتر براند و راننده ترسیده بود و به دنبال راه فراری بود!
برادر رزمنده ای داشتیم، مشغول خانه سازی بود. آخر هم نفهمیدم ساختمانش تمام شده یا نه!
جبهه که بودیم، چند وقت یکبار مرخصی می گرفت و می رفت چند عدد آجر روی هم می گذاشت و می آمد. از پیشرفت کارش که می پرسیدم تعریفی نداشت. همیشه یک پای کارش لنگ بود. هر چه تهیه می کرد، استاد بنایش، چیز دیگری می خواست. اوایل که هنوز به اصطلاح آب بندی نشده بود سر به سرش می گذاشتیم و می گفتیم: فکر آهنش را نکن، تو فقط کار را برسان به سقف، بقیه اش با ما.
با تعجب می گفت آخر شما یک چیز می گویید مگر حساب یک شاهی صنار است، پولش خیلی زیاد می شود. دوباره ما خاطر جمعی می دادیم که تو کاری به پولش نداشته باش دو سه نفر از بچه های قدیمی هستند دستانشان در کار آهن است. مغازه آهن فروشی دارند، بعد کنجکاو می شد ببیند اسمشان چیست و کجا دکان دارند
و خلاصه تا قبل از اینکه موضوع لو برود و او بفهمد که منظور ما کسانی هستند که بدنشان پر است از ترکش ریز و درشت است، کلی حال می کردیم.
از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی
دو تا بچه بسیجی ، غولی را همراه خودشان آورده بودند و های های می خندیدند.
گفتم : «این کیه؟»
گفتند : «عراقی»
گفتم: «چطوری اسیرش کردید ؟» می خندیدند !!!
گفتند:«از شب عملیات پنهان شده بود ، تشنگی فشار آورده با لباس بسیجی های خودمان آمده ایستگاه صلواتی شربت گرفته بود. پول داده بود ، این طوری لو رفت » و هنوز می خندیدند.
پدر و مادرم می گفتند:«بچه ای» و نمی گذاشتند بروم جبهه، یک روز که شنیدم بسیج اعزام نیرو دارد، لباس های صغری خواهرم را روی لباسم پوشیدم و سطل آب را برداشتم و به بهانه آوردن آب از چشمه زدم بیرون ، پدرم که گوسفند ها را از صحرا می آورد داد زد :«صغرا کجا»؟
برای اینکه نفهمه سیف الله هستم سطل آب را بلند کردم که یعنی میروم آب بیاورم. خلاصه رفتم و از جبهه لباسها را با یک نامه پست کردم. یکبار پدرم آمده بود و از شهر تلفن کرده بود، از پشت تلفن گفت:«بنی صدر!وای به حالت اگر دستم بهت* برسد.»
* رییس جمهور خائن، که در مرداد 1360 با لباس و آرایش زنانه و به همراه خلبان اختصاصی شاه معدوم و سرکرده گروهک منافقین از کشور گریخت.
منبع : از مجله نشریه دانش آموزی «امین دانش آموز»
من و حسین تازه به جبهه آمده بودیم و فقط همدیگر را می شناختیم! فرستادنمان دژبانی و شدیم نگهبان. خیلی شاکی بودیم. همان شب اول قرار شد دو نفری بایستیم جلوی در ورودی پادگان. حالا چه موقعی است؟ ساعت دو نصف شب و ما تشنه خواب و اعصاب مان خط خطی و کشمشی. حسین که خیلی حرص می خورد گفت: «شانس نیست که، برویم دریا، آبش خشک می شود و باید یک آفتابه آب ببریم!» پقی زدم زیر خنده. حسین عصبانی شد و می خواست بزندم که از دور چراغ های یک ماشین را دیدیم که می آید. حسین گفت بعداً حسابم را می رسد.
ماشین رسید. طبق آموزشی که دیده بودیم، من ایستادم نزدیک نگهبانی و حسین جلو رفت. دو، سه نفر تو ماشین بودند(ریشو و با جذبه). حسین گفت: «برگه تردد!» نفری که بغل دست راننده بود گفت: «سلام برادر. ما غریبه نیستیم.» حسین گفت: «برادر برادر نکن. من غریبه و آشنا حالیم نیست. برگه تردد لطفا!» راننده که معلوم بود خسته اس گفت: «اذیت نکن. برو کنار کار داریم!» مرد کناری راننده به راننده اشاره کرد که چیزی نگوید. بعد از جیب بلوزش دسته برگی در آورد و شروع کرد به نوشتن.
حسین پوزخند زد و گفت: «آقا را. مگر هرکی هرکی است؟ خودت می نویسی و خودت امضا می کنی؟ نخیر قبول نیست.» راننده عصبانی شد و گفت: «بچه برو کنار. من حالم خوب نیست.» حسین زد به پر رویی و گفت: «بچه خودتی. اگر تو حالت خوب نیست من بدتر از توام. سه ماه آموزش دیده ام و حالا شده ام دربان!» دوباره پقی زدم زیر خنده. آن سه هم خندیدند. حسین بهم چشم قره رفت. مرد کنار راننده گفت: پس اجازه بده تلفن کنم به فرماندهی تا بیایند این جا. آنها ما را می شناسند.»
مگر هرکی هرکی است که شما مزاحم خواب فرمانده لشکر بشوید؟ نخیر.
دیگر حسین هیچ جور از خر شیطان پیاده نمی شود. آن سه هم کم کم داشتند اخمو می شدند. رفتم جلو وساطت کنم که حسین «هیس» بلندی کرد و نطقم کور شد. بعد رو کرد به راننده و گفت: «به یک شرط می گذارم تلفن کنی. باید سوت بلبلی بزنی!» راننده با عصبانیت در ماشین را باز کرد. اما مرد کناری اش دستش را گرفت و رو به حسین گفت: «باشه برادر. من به جای ایشان سوت بلبلی می زنم.» بعد به چه قشنگی سوت بلبلی زد. بعد رفت و تلفن زد. چند لحظه بعد دیدم چند نفر دوان دوان می آیند. فرمانده مان بود و چند پاسدار دیگر. فرمانده مان تا رسید می خواست من و حسین را بزند که آن مرد نگذاشت. فرماندهان رو به من و حسین که بغض کرده بودیم گفت: «شما ایشان را نشناختید! ایشان فرمانده لشکرند!»
حسین از خجالت پشت سرم قایم شد. فرمانده لشکر خندید و گفت: «عیب ندارد. عوضش بعد از چند سال یک سوت بلبلی حسابی زدم!» من و حسین با خجالت خندیدیم.
پشت هم حرف می زد ،تند غذا می خورد،سریع راه می رفت و به همین ترتیب هم نماز می خواند.عجله در ذاتش بود.
هر چه می گفتیم: چه خبر است بابا! لااقل این دو رکعت نماز را شمرده تر و با حوصله تر بخوان که خودت بفهمی چه می گویی.اما او توجیه می کرد و می گفت:در جبهه آدم باید نماز را طوری بر گزار کند که نه تنها دشمن نتواند فرصت طلبی و سو استفاده کند،بلکه مجالی برای وسوسه شیطان هم باقی نماند.به این نحو تا آنها بخواهند به خودشان بجنبند و ترتیب ما را بدهند ما بارمان را بسته و رفته ایم.
- الهی زیر تانک بروید. شما بسیجی هستید یا یک مشت بازمانده قوم مغول!؟
- الهی کاتیوشا تو فرق سرتان بخورد و پلاکتان هم نماند که شناسایی شوید!
- ای خدا، دادِ مرا از این مزدورهای مسلمان نما بگیر!
بچه های گردان هرهر می خندیدند و کسانی که اسماعیل را کتک زده بودند به او چنگ و دندان نشان می دادند و تهدید به قتلش می کردند. فریاد زدم: «مسخره بازی بسه! واسه چی این بنده خدا را به این روز انداختید؟» یکی از آنها که معلوم بود حال و روز درست و حسابی ندارد گفت: «از خود خاک بر سرش بپرسید. آهای اسماعیل دعا کن تو منطقه عملیاتی گیرت نیاورم. یک آر پی جی حرامت می کنم!» اسماعیل که پشت سر من پناه گرفته بود، هرهر خندید و آنها عصبانی تر شد. گفتم: «چی شده اسماعیل؟ تعریف کن!» اسماعیل گفت: «بابا اینها دیونه اند حاجی. بهتره اینها را بفرستی تیمارستان. خدا بدور با من اینکار را کردند با عراقیها چه می کنند؟»
- خب بلبل زبانی نکن. چه دسته گلی به آب دادی؟
- هیچی. نشته بودیم و از هم حلالیت میخواستیم که یک هو چیزی یادم افتاد. قضیه مال سه چهار ماه پیش است. آن موقع که کردستان و بالای ارتفاعات بودیم. یک بار قرار شد من قاطرمان را ببرم پایین و جیره غذا و آب بیاورم. موقع برگشتن از شانس من قاطر خاک تو سر، سرش را سبک کرد و بسته های بیسکویت که زیر شکمش سرخورده بود خیس شد.» یکی از بچه ها نعره زد: «می کشمت نامرد. حالم بهم خورد» و دوید پشت یکی از نخلها. اسماعیل با شیطنت گفت: «دیگر برای برگشتن به پایین دیر بود. ثانیاً بچه ها گشنه بودند. بسته های بیسکویت را روی تخته سنگی گذاشتم تا خشک شدند و بعد بردم دادم بچه ها، همین نامردها لمباندند و چقدر تعریف کردند که این بیسکویت ها خوشمزه است و ملس است و ...» بچه هایی که دورم جمع بودند از خنده ریسه رفتند. خودم هم به زور جلوی خنده ام را گرفته بودم، راه افتادم که بروم سر کار خودم. اسماعیل ولم نمی کرد. گفتم: «دیگر چی شده؟»
- حاجی جون می کشندم.
- نترس. اینها به دشمنشان رحم می کنند. چه برسد به تو ماست فروش!
تا اسماعیل ازمن جدا شد، بیسکویت ملس خورها دنبالش کردند و صدای زد و خورد و خنده و ناله های اسماعیل بلند شد.
از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی