هیچ مال از خرد سودمندتر نیست ، و هیچ تنهایى ترسناکتر از خود پسندیدن ، و هیچ خرد چون تدبیر اندیشیدن ، و هیچ بزرگوارى چون پرهیزگارى ، و هیچ همنشین چون خوى نیکو ، و هیچ میراث چون فرهیخته شدن ، و هیچ راهبر چون با عنایت خدا همراه بودن ، و هیچ سوداگرى چون کردار نیک ورزیدن ، و هیچ سود چون ثواب اندوختن ، و هیچ پارسایى چون باز ایستادن هنگام ندانستن احکام ، و هیچ زهد چون نخواستن حرام ، و هیچ دانش چون به تفکر پرداختن ، و هیچ عبادت چون واجبها را ادا ساختن ، و هیچ ایمان چون آزرم و شکیبایى و هیچ حسب چون فروتنى ، و هیچ شرف چون دانایى ، و هیچ عزت چون بردبار بودن ، و هیچ پشتیبان استوارتر از رأى زدن . [نهج البلاغه]
نور هدایت
شهری در آسمان
جمعه 87 خرداد 3 , ساعت 12:57 عصر  


با خود می‌گفتم: از دوازدهم مهر ماه 1359 چه به یاد داری؟ هیچ! آنجا که تو به آن پای می‌نهادی خرمشهر نبود، خونین‌شهر نیز نبود... این شهر دروازه‌ای در زمین داشت و دروازه‌ای دیگر در آسمان. و تو در جست و جوی دروازه‌ی آسمانی شهر بودی که به کربلا باز می‌شد و جز مردانِ مرد را به آن راه نمی‌دادند.
زمان، بادی است که می‌وزد؛ هم هست و هم نیست. آنان را که ریشه در خاک استوار دارند از طوفان هراسی نیست. جنگ می‌آمد تا مردانِ مرد را بیازماید. جنگ آمده بود تا از خرمشهر دروازه‌ای به کربلا باز شود.
با خود می‌گفتم: جنگ بر پا شده بود تا از خرمشهر دروازه‌ای به کربلا باز شود و محمد جهان‌آرا به آن قافله‌ای ملحق شود که به سوی عاشورا می‌رفت.
یک روز شهر در دست دشمن افتاد و روزی دیگر آزاد شد. پندار ما این است که ما مانده‌ایم و شهدا رفته‌اند، اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده‌اند.
مسجد جامع خرمشهر رازدارِ حقیقت است و لب از لب نمی‌گشاید. از خود می‌پرسم: کدام ماندگارتر است؟ این کوچه‌های ویران که هنوز داغ جنگ بر پیشانی دارند و یا آنچه در تنگنای این کوچه‌ها و در دل این خانه‌ها گذشته است؟
در این ویرانه‌ها چه می‌جویی؟ دفترچه‌های مشق شب کودکانی که اکنون سال‌هاست دوران کودکی را ترک گفته‌اند؟ و یا کهنه‌تصویرهایی از مُشت‌های فروبسته و دهان‌هایی که به فریاد باز شده‌اند؟ بر فراز پله‌های ویران، از روزن پنجره‌ها، در لابه‌لای نخل‌های آتش‌گرفته... چه می‌جویی؟ لوحی محفوظ که همه‌ی آنچه را که گذشته است بر تو عرضه دارد؟ این لوح هست، اما تو که چشم دیدن و گوش شنیدن نداری.
سیزده سال از آن روزها می‌گذرد و محمد نورانی دیگر جوان نیست. جوانی او نیز در شهر آسمانی خرمشهر مانده است، همراه دیگران: محمد جهان‌آرا، تقی محسنی‌فر، پرویز عرب، احمد شوش، بهروز مرادی، علی هاشمیان، امیر رفیعی و دیگران...
زمان ما را با خود برده است، اما این صدا جایی بیرون از دسترس زمان باقی است. باد زمان در این شهر زمینی می‌وزد نه در آن شهر آسمانی که در کرانه‌ی ابدیت، بیرون از رهگذر باد وجود دارد.
‌‌‌ ‌سید صالح موسوی عکسی از هفده‌سالگی خود را در زمان سقوط خرمشهر نشان می‌دهد.
‌‌آیا از آن روزها تنها همین یک عکس مانده است؟ سید صالح موسوی آن روزها هفده سال بیش‌تر نداشته است و اکنون سی سال نیز بیش‌تر دارد. آن روزها مانده‌اند و باد زمان ما را با خود برده است. حقیقت همین است.
با خود می‌گفتم: از دوازدهم مهر ماه 1359 چه به یاد داری، جز آنچه در حافظه‌ی فیلم‌ها مانده است؟ خرمشهر دروازه‌ای در زمین دارد و دروازه‌ای دیگر در آسمان و تو در جست و جوی دروازه‌ی آسمانی شهر هستی که به کربلا باز شده است و جز مردترین مردان را به آن راه نداده‌اند. جنگ بر پا شده بود تا از خرمشهر دروازه‌ای به کربلا باز شود.
‌


نوشته شده توسط محمد نیک روان | نظرات دیگران [ نظر] 
عشق دروغین وفریب یک دختر
چهارشنبه 87 اردیبهشت 25 , ساعت 10:35 عصر  

عشق دروغین وفریب یک دختر

فائزه که دختر نسبتاً نجیب وخوبی هم بود، به واسطه عدم رعایت برخی مسائل شرعی و قانونی، در مسیر مدرسه با جوانی 20ساله و خوش‌تیپ با یکدستگاه اتومبیل پیکان‌کرم‌رنگ که با تزئینات جالبی به شکل اسپرت درآمده بود آشنا شد. ابتدای کار نگاه‌های دزدکی توأم با شرم و خجالت از طرف فائزه بود به گونه‌ای که تا نگاهش در چشمان غلام می‌افتاد قلبش به شدت می‌تپید و عرق می‌کرد؛ همان چشم‌چرانی‌هایی که از یک ناشی از غفلت از جمال دل‌آرای خدای جمیل و از سوی دیگر ریشة مشغول شدن ذهن و بازداشته شدن از امور اساسی و فریب خوردن و در نهایت افتادن در دام انحرافات جنسی و فساد و بدبختی‌های ناشی از آنهاست، از این رو نگرانی خاصی توام با احساس فریب داشت، فریب ظواهر و جاذبه‌های مادی و نظر به شخص غلام و غفلت از شخصیت وی.

وی با شرم و خجالت، این ماجرای مختصررا با یکی از هم‌کلاسی‌هایش در میان گذاشت. او که دختری بی‌تقوا و فاقد صلاحیت مشورت بود، خندید و گفت: «خیلی املی! دیوانه! از تو خوشش امده، چرا معطلی» و همین چند جملة بی‌اساس و فریبنده پایه

 بدبختی فائزه را رقم زد. از آن جا که وسوسه‌ها و فریب‌های شیطان به تدریج و گام به گام صورت می‌گیرد کم‌کم نگاه‌ها به رد و بدل شدن کلمات و جملات نامتعارف و عاشقانه در ضمن نامه بدل شد.

پس از مدتی با چندین نامه کوتاه، یک روز هنگام خروج از مدرسه که عمداً فائزه دیرتر از بقیه از دبیرستان خارج شد، در یکی از کوچه‌ها غلام را دید که از وی خواهش کرد سوار اتومبیل شود تا او را برساند. علی‌رغم این که می‌ترسید؛ ترس از این که مبادا دوستان یا همسایگان او را ببینند، اما میل درونی و هوس براو غلبه کرده و بر دیدگان عقل واقعیت بین و عاقبت‌نگر او پرده انداخت و بدون این که دربارة آثار و عواقب خطرناک آن کمی فکر و تامل کند سوار شد.

نوار موسیقی و عطر دل‌انگیز یاس، احساس غریبی در فائزه ایجاد کرده بود. لحظاتی بدبختی می‌گذشت، چند خیابان آن طرف‌تر بعد از آن که شماره‌های تلفن یکدیگر رد و بدل شد، با احتیاط پیاده وبا سرعت به طرف منزل رفت. اولین نگاه مادرش درمنزل، تن او را لرزاند و دست‌پاچه شد، اما زود به خود آمد و به اتاقش رفت. افکاری که سابقاً اصلا به ذهنش نمی‌آمد او را مشغول کرده بود، کمتر تمرکز داشت و به کارهایش خصوصاً دروس و تکالیفش توجه شده بود. زمان به تندی سپری می‌شد و وی هر روز خود را به غلام بیشتر وابسته می‌دید و لحظه‌ای از فکر او غافل نبود. اخیراً هم چندکادو از او دریافت کرده بود.

نوشته‌ها و سخنان زیبای غلام که او را فرشتة رؤهایش خوانده بود و مونس تنهایی و قلب عاشقش می‌دانست! غرور ویژه‌ای به فائزه بخشیده بود. عکس زیبای خودش را که درکنار رودخانه زیبای... گرفته بود و به کارت پستال بیشتر شبیه بود داخل پاکتی گذاشت و جملاتی نیز در پاسخ به ظاهر زیبا اما در واقع فریبندة غلام نوشت و فردا در مسیر مدرسه به او بدهد. ناگهان پشیمان شد، و افکار مختلفی به ذهنش هجوم آورد، تا ساعاتی از شب خوابش نمی‌برد، ولی سرانجام شک و تردید جایش را به یقین داد و با این توجیه ناشایست که«به زودی با او ازدواج خواهم کرد و جای هیچ نگرانی نیست» خود را فریب داد؛ همان توجیهات و خودفریبی‌هایی که بسیاری را به دام شکارچیان هوسباز انداخت و زندگی و روزگارشان را تباه ساخت. در همین افکار و خیالات بود که خواب چشمانش را ربود.

با صدای پدرش کم‌کم داشت عصبانی می‌شد از خواب بیدار گشت، دیرش شده بود، با عجله و بدون خوردن صبحانه به مدرسه رفت، در تمام روز آن‌چنان فکرش مشغول شده بود که ناگهان به خود می‌آمد و متوجه می‌شد که اصلاً حواسش در کلاس درس نیست و از تدریس معلمان، هیچ بهره‌ای نبرده است. گاهی هم کلاسی‌هایش به پهلوی او زده و می‌گفتند فائزه خانم هوایی شده‌ای؟! کجا رفته‌ای؟! و از کنارش می‌گذشتند.

هنگام تعطیلی غلام مثل سابق انتظارش را می‌کشید فائزه عکس و نامه را به وی داد و به طرف خانه رفت. به محض رسیدن به منزل، تلفن زنگ زد، دوید و گوشی را برداشت، مدتی صحبت کرد و در پاسخ سوال مادر که چه کسی است، گفت یکی از هم‌کلاسی‌ها. مدتی به همین منوال گذشت و هر روز بیشتر به غلام وابسته می‌شد.

تا این که یک روز سرد زمستان به اتفاق پدر و مادرش برای عیادت یکی از بستکان به بیمارستان رفتند. هنگامی که از محل خارج شدند، ناگهان فائزه ماشین غلام را دید که روبروی بوتیکی پارک کرده است. به شدت ترسید که نکند غلام او را ببیند و با حضور پدر و مادرش حرکت مشکوکی بکند و رسوا شود. خیلی هول کرده بود، خود را جمع و جور کرد، مقداری که نزدیکتر رفتند با کمال تعجب غلام، مرد رؤیاها و مرد آرزوهایش را که لحظه‌ای از فکر او غافل نبود، دید که قه قه  و نشاط و هیجان وافر در حالی که سیگاری به لب داشت و دختری بسیار بدحجاب و لوس شانه به شانه‌اش مشغول انتخاب لباس بود، مشاهده کرد.

دنیا گویی روی سرش خراب شد، چشمانش تار شده بود، حالت تنفر و انزجار پیدا نمود، به گونه‌ای که اطرافیان متوجه شدند که فائزه حال خوشی ندارد ولی متاسفانه والدینش به سادگی از آن گذشتند تا به منزل رسیدند!

او به اتاقش رفت، گویا دنیا به آخر رسیده بود خیلی ناراحت بود، حوصله حرف زدن نداشت، شام نخورده خوابید، دلش می‌خواست دیگر زنده نباشد، عجب فریبی خورده بود! صبح با حالت نگرانی و افسردگی از خواب بیدار شده و بدون خوردن صبحانه به مدرسه رفت، اما چقدر جای تعجب و تأسف از سنگین بودن این خواب غفلت پدر و مادر ش که با مشاهده این همه حالات غیرطبیعی دخترشان که به منزلة آژیر هشدار و خطر بود، ولی در عین حال بیدار نشده و به خود نیامدند.

تا ظهر که مدرسه تعطیل شد گویا یک سال طول کشید، هنگام تعطیلی دبیرستان در محل همیشگی ماشین غلام را دید، به گونه‌ای که غلام را ببیند با چهره‌ای برافروخته و بسیار دلخور برخلاف همیشه از کنار او گذشت. اصرار غلام بی‌فایده بود. تماس‌های مکرر تلفنی با قطع تلفن از ناحیة فائزه نتیجه نداد. در آخرین تماس، غلام با التماس و اصرار خواهش کرد که فقط یک لحظه به سخن او گوش کند. فائزه که قلباً راضی قطع تماس نبود و هنوز صدای غلام به وی آرامش-کاذب- می‌داد، گوش کرد. ابتدا غلام سعی در توجیه داشت، اما موثر واقع نشد و سخنان دروغ و فریبانه او بی‌فایده بود. با پرخاشگری فائزه به تدریج غلام نیز از لحن ملتمسانه به حالت تندی و پرخاش متوسل شد.

سرانجام کار به تهدید رسید و آخرین جمله او این بود: «هنگامی که عکس و نامه‌هایت را برای ادارة پدرت پست کردم، می‌فهمی که با چه کسی طرف هستی!» مثل این که ناگهان دمای هوا به 30درجه زیر صفر سیده بود. فائزه با شنیدن این جمله خشکش زد، اصلاً انتظار این سخن را نداشت، دهانش خشک شده و عرق سردی روی پیشانیش نشست، نزدیک بود از هوش برود، با زحمت گفت: خیلی نامردی!

حالا این غلام بود که تهدید به قطع تلفن می‌کرد و به ظاهر می‌خواست خداحافظی کند و فائزه حرف می‌زد. پیشنهاد آخر غلام این بود که اگر عکس و نامه‌هایت را می‌خواهی به آدرس... بیا تا با هم راجع به قضیه دیروز صحبت کنیم و از اشتباه درآیی و هم اگر نپذیرفتی مدارکت را بگیر و برو، اما بدان که من هنوز تو را دوست دارم! همان سخنی که بهترین حربة جوانان حیله‌گر هوسباز است برای به دام انداختن دخترانی که از روحیه این گونه مردان از خدا بی‌خبر غافلند و به جهت داشتن صداقت و احیایات و عواطف سرشار زنانگی و نیازمند به محبوب بودن، خیلی زود فریب چنین سخنانی به ظاهر جذاب و محبت‌آمیز را می‌خورند.

تلفن را هر دو بدون خداحافظی قطع کردند. فکرهای پریشان، احتمالات سوء، احتمال اشتباه و شک بی‌جا و... و ده‌ها فکر دیگر مثل خوره به جسم ظریف و لطیف فائزه حمله کرده بود.

فردا در مدرسه ماجرا را برای دوست نزدیکش، همان کسی که اولین برخورد با غلام را به او گفته بود مطرح کرد؛ یعنی همان دوست ناباب و خدانترسی که در مشورت اول به وی خیانت کرد و با سخنان مسخره‌آمیز و در عین حال ترغیب آفرین او را سخت گرفتار نمود، مجدداً به او خیانت نمود و گفت:

«قند نیستی که آب شوی، برو سر قرارت و خرش کن و مدارکت را بگیر. بهتر از این است که آبرویت پیش پدر و مادرت برود. تازه اگر بفهمند که وای به حالت، بیچاره می‌شوی!»

شبیه همین سخنان خام و نسنجیده‌ای که بسیاری از دختران می‌زدند و خود را زرنگ‌تر از آن می‌دانستند که دردام بیفتند، اما در عین حال قبل از بسیاری از هم‌صنفان خود، طعمه شکارچیان شهوت طلب شدند و سرمایة خود را باختند. به راستی آیا خیانت و فریب اول وی کافی نبود که فائزه بیدار گشته و دیگر با این گونه دوستان ناسالم معاشرت نداشته و مشورت ننماید؟!

فائزه با دنیای از غم و اندوه، مردد و مستاصل شده بود. در آستانة امتحانات آخر ترم بود، نگرانی امتحانات از یک طرف، نگرانی عکس و نامه‌ها از طرف دیگر و برباد رفتن رؤیاهایش از همه مهمتر او را از خواب و خوراک و نشاط انداخته بود. دیگر چهرة غلام را معصوم و پاک نمی‌دید. در دلش کمتر به او علاقه داشت. در فکر آبرویش بود و این بود که چگونه بدون آن که خانواده‌اش متوجه شوند از این مهلک نجات یابد.

روز بعد غلام مجدداً تلفن زد، فائزه با سردی پاسخ او را داد و نهایتاً بعد از چند دقیقه صحبت قرار شد بعدازظهر ساعت 30/6 به بهانه‌ای از خانه خارج و به سراغ غلام برود. فائزه با صداقت به سمت محل قرار حرکت کرد، اما ای کاش نمی‌رفت، ای کاش مشکل خود را با یکی از دبیران و مسئولات مدرسه و یا لااقل با نیروی انتظامی در میان می‌گذاشت، ای کاش آن فریب‌ها و دروغ‌ها و تهدیدهای غلام که حکایت از دام پنهان بر سر راه فائزه می‌کرد وجدان خفته او را به طورکامل بیدار کرده و به حقیقت و شخصیت غلام پی می‌برد.

وی همین که وعده‌گاه که منزل مسکونی خواهرغلام بود رسید، مشاهده کرد که چندین نفر از دوستان بی‌شرم وحیای غلام به همراه او انتظارش را می‌کشند، همان کسانی که با غفلت از مراقبت الهی و دادگاه بزرگ آخرت که سد بزرگی برای آزادی بی‌قید و شرط کام‌جویی‌ها و بهره‌گیری از لذت‌های حیوانی است، می‌گویند باید خوش بود و از هرچیزی لذتی چشید، هرچند موجب خروج از دایرة عفت و انسانیت و تجاوز به حریم ناموس دیگران باشد. سرانجام فائزه در دام تنیده شده گرفتار گشت و شد آنچه که نباید می‌شد...!

شکی نیست که اگر او کمی با فرهنگ قران آشنا بود، آموخته بود که در چنین مهلکه‌هایی باید یوسف نوجوان فقط پناه به خداوند متعال جست و با استمداد از او، به مقدار توان در صورت امکان از مهلکه فرا رکرد، یقیناً اگر این راه را طی کرده بود امدادهای الهی به سراغ وی آمده و او را نجات می‌بخشیدند، چرا که سرچشمه‌های امید نزد خداوند تبارک و تعالی سرشار است. او وعده فرموده که دعاکنندگان را استجابت و استغاثه کنندگان را فریادرسی و دل‌سوختگان گرفتار را نجات می‌بخشد.

اما حقیقت امر این است که پویندگان این راه تنها کسانی هستند که در زندگی بالاخص به هنگام مواجه شدن با معصیت، خداوند متعال را در نظر گرفته و از اصول عفاف و تقوا خارج نشوند، اما کسانی که از ویژگی‌ها بی‌بهره و یا ضعیفند، معمولاً در این گونه مهلکه‌های نیز از آن پناه بی‌پناهان غافل نمی‌باشند، در نتیجه بدو پناه نبرده و دست نیاز و کمک به سوی او دراز نخواهند کرد، تا این که امدادهای غیبی به یاری آنها بشتابند. بدون تردید اینها نیز اگر در آن لحظات بحرانی به چنین پناهگاه امنی پناهنده شوند نجات خواهند یافت.

 


نوشته شده توسط محمد نیک روان | نظرات دیگران [ نظر] 
سرفه عربی
دوشنبه 87 اردیبهشت 23 , ساعت 8:31 صبح  
   از بچه های خط نگهدار گردان صاحب الزمان (عج) بود. می گفتند یک شب به کمین رفته بود، صدای مشکوکی می شنود با عجله به سنگر فرماندهی می آید و می گوید بجنبید که عراقیها در حال پیشروی هستند.

   از او می پرسند: تو چطور این حرف را می زنی، از کجا می دانی که عراقی اند، شاید با نیروهای خودی اشتباه گرفته باشی!

   می گوید: نه بابا، با گوش های خودم شنیدم که عربی سرفه می کردند!

 


نوشته شده توسط محمد نیک روان | نظرات دیگران [ نظر] 
تعارف
پنج شنبه 87 اردیبهشت 19 , ساعت 3:59 عصر  
تعارف

آنقدر از بدنم خون رفته بود که به سختی می توانستم به خودم حرکتی بدهم. تیر وترکش و هم مثل زنبور ویزویز کنان از بغل و بالای سرم می گذشت. هر چند لحظه آسمان شبزده با نور منورها روشن می شد. دور و بریهام همه شهید شده بودند جز من.خلاصه کلام جز من جانداری در اطراف نبود.

تا این که منوری روشن شد و من شبح دو نفر را  دیدم که برانکارد به دست میان به دنبال مجروح می گردند. با آخرین رمق شروع کردم به یا حسین و یا مهدی کردن. آن دو متوجه من شدند. رسیدند بالای سرم.

- اولی خم شد و گفت:«حالت چطوره برادر؟»

- سعی کردم دردم را بروز ندهم و گفتم:«خوبم، الحمدلله»

- رو کرد به دومی و گفت:« خوب مثل این که این بنده خدا زیاد چیزیش نشده . برویم سراغ کس دیگر.»

جا خوردم. اول فکر کردم که می خواند بهم روحیه بدهندو بعد با برانکارد ببرندم عقب.اما حالا می دیدم که بی خبال من شده اند و می خواهند بروند. زدم به کولی بازی:«ای وای ننه مردم!کمکم کنید دارم می سوزم! یا امام حسین به فریادم برس!» و حسابی مایه گذاشتم.

آن دو سریع برگشتند و مرا انداختند رو برانکارد. برای این که خدای نکرده از تصمیم شان صرف نظر نکنند به داد و هوارم ادامه دادم.

امدادگر اولی گفت:« می گم خوب شد برش داشتیم، این وضعش از همه بدتر بود. ببین چه داد وفریادی می کنه!» دومی تأیید می کرد و من هم خنده ام گرفته بود که کم مانده بود با یک تعارف شاه عبدالعظیمی از دست بروم!

 


نوشته شده توسط محمد نیک روان | نظرات دیگران [ نظر] 
چگونه انسان با گفتن یک جمله «لا اله الاّ اللّه» رستگار مى‏شود؟
یکشنبه 87 اردیبهشت 15 , ساعت 7:34 عصر  
چگونه انسان با گفتن یک جمله «لا اله الاّ اللّه» رستگار مى‏شود؟
گرچه در روایت آمده است: «قولوا لا اله الاّ اللّه تفلحوا»
(34)
امّا مراد از آن تنها حرکت زبان نیست، بلکه عقیده به توحید است.
کلمه «تفلحوا» از واژه «فلاحت» به معناى رستن است و به کشاورز فلاّح گویند زیرا وسیله رستن دانه را فراهم مى‏کند.
براى رستن دانه از زیر خاک، سه مرحله لازم است:
1- ریشه خود را در عمق خاک فرو کند.
2- مواد غذایى لازم را جذب کند.
3- مانع بالاى سر خود را کنار بزند تا به فضاى باز برسد.
انسان نیز اگر بخواهد به فضاى باز توحید برسد باید عقاید خود را به استدلال و منطق عمیق بند کند، از تمام امکانات موجود براى رشد خود بهره گرفته و جذب کند، موانع رشد را نیز از خود دفع کند. پس رستگارى در گرو عمق بخشیدن و تلاش و حرکت در مسیر الهى است.


نوشته شده توسط محمد نیک روان | نظرات دیگران [ نظر] 
تصاویری از خانه داری پسران مجرد!!
یکشنبه 87 اردیبهشت 8 , ساعت 11:17 صبح  

تصاویری از خانه داری پسران مجرد!!


...

تصاویری از خانه داری پسران مجرد!!

تصاویری از خانه داری پسران مجرد!!

تصاویری از خانه داری پسران مجرد!!

تصاویری از خانه داری پسران مجرد!!


نوشته شده توسط محمد نیک روان | نظرات دیگران [ نظر] 
عشق چیست؟
یکشنبه 87 اردیبهشت 8 , ساعت 11:8 صبح  
به کودکی گفتند : عشق چیست؟ گفت : بازی. به نوجوانی گفتند : عشق چیست؟ گفت : رفیق بازی. به جوانی گفتند : عشق چیست؟ گفت : پول و ثروت. به پیرمردی گفتند : عشق چیست؟ گفت :عمر. به عاشقی گفتند : عشق چیست؟ چیزی نگفت.آهی کشید و سخت گریست

عشق چیست؟


نوشته شده توسط محمد نیک روان | نظرات دیگران [ نظر] 
بیت المقدس
جمعه 87 اردیبهشت 6 , ساعت 10:10 صبح  
   عملیات بیت المقدس 7 در پیش بود. ضرب الاجل اعلام کردند برای جبهه نیرو می خواهند. معمولاً در چنین شرایطی که فرصت به اندازه کافی نبود بچه ها را با هواپیما به جبهه می بردند. سریع ثبت نام کردیم و با هواپیما اعزام شدیم. حقیقتاً خیلی خوش گذشت، قابل قیاس با قطار و ماشین نبود.

   رسیدم آنجا. نه آبی، نه دانه ای، بیابان برهوت. هیچ کس به هیچ کس نبود. همه می گفتند: دیدید، گول هواپیما را خوردیم، عجله کردیم. چه کلاه گشادی سرمان رفت!

 

 

از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی
 


نوشته شده توسط محمد نیک روان | نظرات دیگران [ نظر] 
در قرآن کریم، ضرورت وجود حکومت امام زمان ع چگونه بررسی و توصیف ش
چهارشنبه 87 اردیبهشت 4 , ساعت 5:52 صبح  

تحقق آفرینش جهان و انسان، لطف و حکمت الهی، ظهور و اجرای تمامیت دین، تحقق قسط و عدل در تمامی جامعة بشری، تحقق عملی تمامی وعدههای الهی، ایجاد مدینة فاضله، تحقق انتظارات بشر در برپایی جامعهای ایدهآل به دور از ظلم و فساد، تحقق جامعة واحد بر مبنای خداخواهی، حقخواهی و خداپرستی و... از جمله مواردی که ضرورت وجود حکومت امام زمانغ را ایجاب میکند.
از نظر قرآن کریم، جهان با هدف خاص آفریده شده است; "وَ مَا خَلَقْنَا السَّمَآءَ وَ الاْ ئَرْضَ وَ مَا بَیْنَهُمَا بَـَطِلاً ذَ َلِکَ ظَنُّ الَّذِینَ کَفَرُواْ فَوَیْلٌ لِّلَّذِینَ کَفَرُواْ مِنَ النَّار;(ص،27) ما آسمان و زمین و آن چه را در میان آنها است بیهوده نیافریدیم، این گمان کافران است وای بر کافران از آتش (دوزخ)."
روشن است، هدفدار بودن جهان هستی، به حکومتِ بر زمین که جزئی از جهان است، جهت میدهد که، حکومت بشری نیز هدفدار است. هنگامی که در جهانبینی پذیرفتیم که این عالَمِ وسیع از ناحیة خداوند بزرگ، بیهوده آفریده نشده، هدفدار بودن حکومت بر بشر را نیز میپذیریم. به تعبیر دیگر، عالم هستی بر پایة حق و عدالت است، حکومت نیز باید هماهنگ با مجموعة عالَم یعنی منطبق بر موازین حق و عدالت باشد.
آفرینش جهان و انسان، فرستادن پیامبر و امام، نزول وحی و تعیین قانون برای سعادت بشر و... جملگی از باب لطف و حکمت الهی است; و در راستای هدفدار بودن انسان و جامعة بشری است.
از آن جا که بشر با پیروی از هوی و هوسها، بر خلاف هدفِ اصلیِ از خلقتِ خود، گام برداشته است و حتی با راهنمایانِ از جانب خداوند نیز سر ستیز برداشته و آنها را یا کشتهاند، و همین هوی و هوسها سبب ظلم و فساد و انحراف در جوامع بشری شده است و... لذا خداوند متعال بر اساس همان قاعدة، لطف و حکمت آخرین امام را در حال غیبت نگه داشته، تا زمانی که جامعة بشری شایستگی برپایی حکومت جهانی واحد با محوریت رهبری الهی را دارا شود. پس لطف خداوند توأم با حکمت او اقتضأ میکند در همین دنیا با امامت و رهبری امام زمانغ حکومتی بر پا شود تا بهشتِ موعودِ زمینی، علاوه بر بهشت آسمانی، که رؤیای همیشگی انسان بوده است، و هیچ گاه تجربه نکرده است، تحقق یابد.
پیامبراکرممیفرماید: "در امت من مهدیغ قیام کند... و در زمان او، مردم به چنان نعمت و برخورداری و رفاه دست یابند که در هیچ زمانی دست نیافته باشند. ]و این رفاه شامل تمامی انسانها خواهد بود چه[ نیکوکار چه بدکار. آسمان مکرر بر آنان ببارد ]کنایه از وفور مواهب طبیعی[ و زمین چیزی از رویدنیهای خود را پنهان نسازد."(بحارالانوار، مجلسی;، ج 51، ص 78، مؤسسه الوفأ / ر.ک: تفسیر نمونه، آیتالله مکارم شیرازی و دیگران، ج 19، ص 261ـ266، دارالکتب الاسلامیه / کشف المراد، علامه حلی;، ص 324ـ329 و ص 362ـ364، مؤسسه النشر الاسلامی.)


نوشته شده توسط محمد نیک روان | نظرات دیگران [ نظر] 
حاجی خشونت
سه شنبه 87 اردیبهشت 3 , ساعت 9:13 صبح  

سرم را دزدیدم و زدم به چاک محبّت. لنگه پوتین ویژی کرد و از بغل گوشم رد شد. خوب از تیررسش دور شدم، برگشتم و رو به حاج آقا محمدی گفتم: «من نوکرتم حاجی. والله قد سر به سر گذاشتن ندارم. با دوستم...» که ناغافل خم شد و تکه سنگی برداشت و انگار که «رمی جمرات» کند، شوت کرد طرفم. تکه سنگ خورد به کلاهخودم و درینگ! گوش هایم زنگ زد. با صدای کلفت و دل خالی کُنش فریاد زد: مگر نگفتم برو پی کارت بچه؟ یک بار دیگر این ورها پیدات بشه پوست کله ات را میکنم! هی میره میاد میگه با فلانی کار دارم. نیست، حالیته؟ برو رد کارت!»

چاره ای نبود. دست از پا درازتر برگشتم طرف چادرمان. حاجی محمدی پیرمردی شصت هفتاد ساله بود که سه پسرش شهید و خودش از اول جنگ تو جبهه بود. با آن سن و سال و قامت تقریباً خمیده، تیربار چی دسته شان بود. به قول قدیمی ها از آنهایی بود که پشه را در هوا نعل می زد! نا نداشت نفس بکشد اما خودش را از تک و تا نمی انداخت. وقتی غذا می خورد از بی دندانی همه عضلات فک و صورتش می جنبید. نفس که می کشید به راحتی می شد نفسهایش را شمارش کرد. خلاصه به سختی خودش را جمع و جور می کرد.

اولایل که من و چند تا از دوستانم به این گردان آمدیم و بار اول دیدمش، دوستم علی اکبر، فکری شد که او بی زبان و بی حس و حال و مثل پیرمردهای مسجد محل مان است که با نزدیک شدن زمان دست بوسی با حضرت عزرائیل، به فکر قیامت و سوال و جواب شب اول قبر می افتند. خواست کمی با او مزاح می کند. خنده خنده رو به حاجی محمدی گفته بود: «حاج آقا، آخر پدر جان شما چرا آمدید؟» مگر از خانه و زندگیت سیر شده ای یا با حاج خانمت دعوات شده که...» چشمتان روز بد نبیند. حاج محمدی تعارف و رو در واسی را گذاشت کنار و چنان با مشت گذاشت پای چشم علی اکبر که طفلک مثل شخصیت های کارتونی سوت شد و با کله افتاد تو بغل عقبی و زیر چشمش بادمجانی سبز شد این هوا! از آن موقع حساب کار دست مان آمد. بعد از آن وقتی می خواستیم حتی از کنارش هم رد شویم کلاهخودی چیزی سرمان می گرفتیم تا از محبت های بی شمارش دریغ بمانیم. وقتی به آدم با آن چشم های ریز و برق افتاد براق می شد، انگار که هیپنوتیزم می شدی. اگه می خواستی حرفی بزنی، چرت و پرت بگویی می پرید و با هر چی که دم دستش بود اعم از کاسه و قابلمه و قنداق اسلحه چنان تو سرت می کوبید که برق سه فاز از سرت می پرید و اگر خل و چل نمی شدی مطمئناً تا هفت پشت بعد از خودت به بیماری میگرن مبتلا می شدی. گذشت و گذشت تا اینکه گردان ما به خط مقدم رفت و وارد عملیات شد.

بوی دود و باروت مشام می آزرد. تانک های دشمن گله ای حمله می کردند و ویراژ می دادند و آرایش های مختلف می گرفتند؛ اما با انفجار یک موشک آر پی جی در نزدیکی شان، انگار گرگ به گله زده باشد فلنگ را می بستند و پشت به دشمن رو به میهن الفرار. من و علی اکبر هم چیده بودیم تو سنگر بالای خاکریز و به سوی دشمن گلوله در می کردیم که ناغافل خمپاره آمد و ترکید و من یک لحظه در گرد و غبار گم شدم. گرد و غبار که نشست دیدم جای سالم تو تنم نیست و مثل آبکش شده ام. با دیدن خون دلم ضعف رفت. حال و روز علی اکبر دست کمی از من نداشت. علی اکبر با هزار مکافات مرا انداخت کولش و رساند به سنگر اورژانس. آمبولانس درب و داغانی رسید و ما را سوار کرد. سرم را گذاشتم رو پای علی اکبر و خودم را لوس کردم.

- علی اکبر من دارم شهید می شوم. سلام مرا به ننه بابام برسان.

- علی کبر که درد می کشید پقی زد زیر خنده و گفت: «آدم قحطیه تو شهید بشی. مطمئن باش بادمجان بم آفت نداره!»

- خاک تو سرت. آدم حسابت کردم، خواستم وصیت کنم.

- چقدر حرف می زنی. کاش یکی از ترکش ها به زبانت می خورد و از دست وراجیهات راحت می دشدم.

خیلی بهم برخورد. خواستم حرفی بزنم که سرعت آمبولانس کم شد. علی اکبر سرک کشید و یک هو رنگ از صورتش پرید و ناله کرد که:

- بدبخت شدیم. دخلمان در آمد.

- چی شده؟

- حاج محمدی! تو جاده اس. مجروحه. وای دده، چقدر هم عصبانیه. می خواد سوار آمبولانس بشه.

مجروحیت و شهادت و درد یادم رفت. دست علی اکبر را گرفتم و گفتم: «پاشو فرار کنیم، پاش برسه اینجا هر دومان را به تلاقی کارهامان خفه می کند.» تا در عقب آمبولانس باز شد هر دو پریدم پایین و فرار کردیم. راننده از پشت سر نعره زد: «کجا؟ مگر مجروح نیستید؟» علی اکبر برگشت و گفت: «خودمان یک کارش می کنیم. خدا به دادت برسد!» لک و لک کنان می رفتیم که آمبولانس از بغل مان گذشت و یک لحظه حاجی محمدی را دیدم که سر راننده هوار می زد که تندتر براند و راننده ترسیده بود و به دنبال راه فراری بود!


نوشته شده توسط محمد نیک روان | نظرات دیگران [ نظر] 
<   <<   21   22   23   24   25   >>   >
درباره وبلاگ

نور هدایت

محمد نیک روان
در این وبلاگ به موضوعات اخلاقی - اجتماعی - مذهبی وفرهنگی می پردازد .
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 1 بازدید
بازدید دیروز: 44 بازدید
بازدید کل: 598524 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
وضعیت من در یاهو
لینک های روزانه

< src=asemonibox.ir/l.php?l=l&2=1470>
[79]

غدیر [70]
[آرشیو(2)]
فهرست موضوعی یادداشت ها
لبخند بزن[60] . دینی[50] . مهدویت[46] . تاریخی[39] . تصاویر[29] . خبر[25] . مذهبی[21] . اجتماعی[18] . دین ومذهب[11] . احادیث[10] . اخلاقی[8] . آرشیو[7] . سیاسی[7] . نظر[6] . طنز[4] . امام خمینی[4] . شهدا[3] . تاریخ[2] . لبخند های جبهه[2] . مظلومیت[2] . تصویر[2] . ندای مظلومیت[2] . خاطرات . خاطرات امام خمینی . خاطرات جبهه . خاطرات رهبرانقلاب . خلاصه بخشی از کتاب حماسه حسینی . خلاصه بخشی از کتاب حماسه حسینی1-3(عوامل تحریف) . خلاصه کتاب حماسه حسینی (1-3) . داستان وراستان . امام شناسی . انقلاب اسلامی . بهاییت . اخلاق . اخلاق - تاثیر تغذیه بر اخلاق . اخلاق - تواضع . اخلاق-تقوا- خودسازی . مناجات . مذهبی -سیاسی . لبخندهای جبهه . غیبت از دیدگاه قرآن . قرآنی . آموزنده واخلاقی . صهیونیسم جهانی . سیاسی- اجتماعی .
نوشته های پیشین

مهدویت
خبر
امام شناسی
تصاویر مختلف
احادیث
تاریخی - سیاسی
نهج البلاغه
نظر سنجی
ماه مبارک رمضان
جبهه وشهدا
چت
نظر
خاطرات ولبخندهای جبهه
اخلاق -دین ومذهب
مسلمانان
یهود وصهیونیسم
روز شمار تاریخ
آرشیو مطالب وبلاگ قبلی
قرآنی
اجتماعی
بایگانی
درباره شهید آوینی
لوگوی وبلاگ من

نور هدایت
لینک دوستان من

عاشق آسمونی
پسر زمستان
نمازخانه بوستان بهاره
رها
جلوه معشوق
● بندیر ●
.:: در کوی بی نشان ها ::.
دنیای جوانی
دل ‏تنگی
جریان شناسی
جریان شناسی
%% ***-%%-[عشاق((عکس.مطلب.شعرو...)) -%%***%%
..دنیای کوچک..
آقاشیر
روانشناسی آیناز
شلمچه
خبر روز
تکنولوژی کامپیوتر
xXx رنـــــــــــگـــــــــارنـــــــــــــــگ xXx
.: شهر عشق :.
بوی سیب BOUYE SIB
فقط عشقو لانه ها وارید شوند
تمهیدات برای حضور و ظهور
تازه ترین ها
سیاست
پاسبان*حرم دل *شده ام شب همه شب
توشه آخرت
آیین جوانمردان
عشق الهی: نگاه به دین با عینک محبت، اخلاق، عرفان، وحدت مسلمین
علی
کلبه حقیرانه من
Ask quran
اخراجیها
هرچه می خواهد دل تنگت بگو(مشاوره)
من وروزهایم
فرهنگ شهادت
علمدار دین
حاج رضوان
لعل سلسبیل
زن تنها
...
انتظار نور
برو بچه های ارزشی
دوزخیان زمین
شایگان♥®♥
افق بیکران روح من
جواب به شبهات
نور ولایت
جمهوریت : طنز سیاسی و اخبار داغ سیاسی ، تصویری
مذهب
عــــشقـــــولـــــک
گلهای د نیا
صبح دیگری در راه است ....
شب مهتابی
دوزخی
دهاتی
قلب خـــــــــــــــــــــــــــاکی
کشکول
عاشق امام زمان
نسیم وحی
زنان در جهان
$هرچی عشقم بکشه$ ((سرگرمی سابق))
حسرت
دم مسیحایی
برای ریحانه for Reyhaneh
یاران ناب
فَإِنَّ حِزْبَ اللّهِ هُمُ الْغَالِبُونَ
صراط
صراط
دیدگاه نوین




کیستی ما
آســــــمــونـــی بــاش
پسران جوان
پیامک های سیاسی
حزب اللهی مدرنیته
توهمات قرن 21
ولایت
ایــ عزیـــــز ـــــــران
مشاوره و مقالات روانشناسی
هر کجا باشم آسمون مال منه
قوام دین به رسالت ، دوام دین به امامت
نیار یعنی آرزو
درموردهمه چیز و همه جا
سایه
ESPERANCE55
پله...پله...تاخدا!
موتور سنگین ... HONDA - SUZUKI ... موتور سنگین
مریم و عسل (دوقلوهای افسانه ای )....
یکدلی در سفر زندگی
موج آزاد اندیشی اسلامی
تو میتونی !! دانلود سرگرمی عکس کلیپ آهنگ اس ام اس جک mp3 sms
وبلاگ دزدی
مجله خبری « متین نیوز »
تا ریشه هست، جوانه باید زد...
(((شفای زندگی)))
آواز یزدان
اس ام اس عاشقانه
و خدایی که در این نزدیکیست
محمدرضا جاودانی
در گوشی با خدا
ارایشی. بهداشتی .پزشکی.مدروز
..:: نـو ر و ز::..
سخن دل
گروه هدف
پاتوق جوانان
مثل ستاره ...
به خود آییم و بخواهیم،‏که انسان باشیم...
عاشقان علی
وصال
بزرگترین وبلاگ دانلود عکس،نرم افزار،بازی و مقالهای دانشگاهی
کوثر
روح و ریحان
خموش پر گفتار
بهار
عشق من لاکه
عطر گل یاس
کلبه احزان
به کجا می برد این امید ما را
سلمان بابایی
ای تشنه لب
دانش نامه وبلاگی که میخوانید
نیازمندی ها
کوچه ام مهتابی است
نزدیک آسمان
دولت عشق
درد ما جز به ظهورش مداوا نشود...