روزی از روزها که در نزد پیامبر بودم در مقام دعا گفتم: خدایا مرا نیازمند هیچ یک از بندگانت نکن .
وقتی پیامبر خدا دعای مرا شنید، گفت: على جان! اینگونه دعا نکن، زیرا هیچ کس نیست که نیازمند مردم نباشد.
گفتم: پس چگونه دعا کنم ای رسول خدا؟!
فرمود: بگو، خدایا! مرا نیازمند مردم بد نکن .
پرسیدم: چه کسانى از مردمان بد، به شمار مىآیند؟
فرمود: کسانى که چون به نعمتى دست یابند و دارا شوند، آن را از دیگران دریغ دارند و وقتی که خود به چیزى محتاج شوند و با آنان برخلاف انتظارشان رفتار گردد، و درخواستشان بجا آورده نشود، بر آشوبند و زبان به سرزنش گشایند.
عن على علیه السلام قال:
قلت: الهم لاتحوجنى الى احد من خلقک .
فقال رسول الله: یا على لاتقولن هکذا فبیس من احد الا و هو محتاج الى الناس ....
فقلت: کیف یا رسول الله؟
قال: قل اللهم لاتحوجنى الى شرار خلقک .
قلت: یا رسول الله! و من شرار خلقه؟
قال: الذین اذا اعطوا منعوا و اذا منعوا عابوا.
بحار، ج 93، ص 325
واژهى شهید و مشتقات آن بارها در قرآن کریم دربارهى پیامبر، فرشتهى مراقب اعمال انسانها، امت اسلام، جان باخته در راه خدا، گواه و حاضر به کار رفته است؛ اما شهید به معناى فدایى در راه خدا، یکى از مقدسترین واژگان قاموس دینى است که در قرآن کریم به صورت «مقتول فى سبیل اللّه» از آن تعبیر شده است.
اهل لغت گفتهاند:
کشته شدگان در راه خدا را از آن جهت شهید گویند که فرشتگان رحمت بر مشهد او حاضر مىشوند. بعضى دیگر گفتهاند: زیرا خداوند متعال و فرشتگان بر رستگارى او گواهى مىدهند.
گروه سومى نیز گفتهاند: چون در روز قیامت از او گواهى مىطلبند.
به طور کلى شهیدان داراى این ویژگىهاى هستند:
الف - زنده بودن در نزد خدا؛ «و لا تقولوا لمن یقتل فى سبیل اللّه أموات بل أحیاء ولکن لا یشعرون». (1)
ب - از روزى خداوند در عالم برزخ بهرهمند مىشوند؛ «و لا تحسبنّ الّذین قتلوا فى سبیل اللّه أمواتاً بل أحیاء عند ربّهم یرزقون». (2)
ج - مورد مغفرت خدا قرار مىگیرند؛ «و لئن قتلتم فى سبیل اللّه أو متّم لمغفرة من اللّه و رحمة خیر ممّا یجمعون». (3)
د - پاداش بزرگ دارند؛ «و من یقاتل فى سبیل اللّه فیقتل أو یغلب فسوف نؤتیه أجراً عظیماً». (4)
ه - اعمال شهیدان هرگز تباه نخواهد شد؛ «و الّذین قتلوا فى سبیل اللّه فلن یضلّ أعمالهم». (5)
و - شهادت کفّارهى گناهان و ضمانت بهشت است؛ «فالّذین هاجروا و أخرجوا من دیارهم و أوذوا فى سبیلى و قاتلوا و قتلوا لأکفّرنّ عنهم سیّئاتهم و لأدخلنّهم جنّات تجرى من تحتها الأنهار ثواباً من عند اللّه». (6)
---------------------------------
1- بقره/154.
2- آل عمران/169.
3- همان/157.
4- نساء/74.
5- محمد/4.
6- آل عمران/195و نیز بنگرید به: دانشنامه قرآن، ج2، ص1338.
----------------------------------
منبع:
قرائتی، محسن، هزارو یک نکته از قرآن.
با سر و صدای محمود از خواب پریدم. محمود در حالیکه هرهر می خندید رو به عباس گفت: «عباس پاشو که دخلت درآمده. فک و فامیلات آمده اند دیدنت!» عباس چشمانش را مالید و گفت: «سر به سرم نگذار. لرستان کجا، این جا کجا؟»
- خودت بیا ببین. چه خوش تیپ هم هستند. واست کادو هم آورده اند!
همگی از چادر زدیم بیرون. سه پیرمرد لر با شلوار پاچه گشاد و چاروق و کلاه نمدی به سر در حالیکه یکی از آنها بره سفیدی زیر بغل زده بود، می آمدند. عباس دودستی زد به سرش و نالید: «خانه خراب شدم!»
به زور جلوی خنده مان را گرفتیم. پیرمردها رسیده نرسیده شروع کردند به قربان صدقه رفتن و همه را از دم با ریش زبر و سوزن سوزنی شان گرفتند به بوسیدن. عباس شرمزده یک نگاه به آنها داشت یک نگاه به ما. به رو نیاوردیم و آوردیمشان تو چادر. محمود و دو، سه نفر دیگر رفتند سراغ دم کردن چایی. عباس آن سه را معرفی کرد: پدر، آقا بزرگ و خان دایی، پدرزن آینده اش. پیرمردها با لهجه شیرین لری حرف می زدند و چپق می کشیدند و ما سرفه می کردیم و هر چند لحظه می زدیم بیرون و دراز به دراز روی شکم مان را می گرفتیم و ریسه می رفتیم. خان دایی یا به قول عباس، خالو جان بره را داد بغل عباس و گفت: «بیا خالو جان، پروارش کن و با دوستانت بخور.» اول کار بره نازنازی لباس عباس آقا را معطر کرد و ما دوباره زدیم بیرون. ولخرجی کردیم و چند بار به چادر تدارکات پاتک زدیم و با کمپوت سیب و گیلاس از مهمان های ناخوانده پذیرایی کردیم. پدرزن عباس مثل اژدها دود بیرون داد و گفت: «وضعتان که خیلی خوبه. پس چی هی می گویند به جبهه ها کمک کنید و رزمنده ها محتاج غذا و لباس و پتویند؟» عباس سرخ شد و گفت:«نه کربلایی شما مهمانید و بچه ها سنگ تمام گذاشته اند.» اما این بار پدر و آقا بزرگ هم یاور خان دایی شدند و متفق القول شدند که ما بخور و بخواب کارمان است والله نگهدارمان!
کم کم داشتیم کم می آوریم و به بهانه های الکی کرکر می کردیم و آسمان و صحرا را نشان می دادیم که مثلا به ابری سه گوش در آسمان می خندیدیم! شب هم پتوهایمان را انداختیم زیرشان و آنها تخت خوابیدند.
از شانس بد آن شب فرمانده گردان برای این که آمادگی ما را بسنجد، یک خشم شب جانانه راه انداخت. با اولین شلیک، خان دایی و آقا بزرگ و پدر یا مش بابا مثل عقرب زده ها پریدند و شروع به داد و هوار کشیدن و یا حسین و یا ابوالفضل به دادمان برس، کردن.
لابه لای بچه ضجه می زدند و سینه خیز می رفتند و امام حسین را به کمک می طلبیدند. این وسط بره نازنازی یکی از فرمانده هان را اشتباه گرفته بود و پشت سرش می دوید و بع بع می کرد. دیگر مرده بودیم از خنده.
فرمانده فریاد زد: «از جلو نظام!» سه پیرمرد بلند فریاد زدند: «حاضر!» و بره گفت: «بع! بع!» گردان ترکید. فرمانده که از دست بره مستأصل شده بود دق دلش را سر ما خالی کرد: بشین، پاشو، بخیز!
با هزار مکافات به پیرمرد حالی کردیم که این تمرین است و نباید حرف بزنند تا تنبیه نشویم. اما مگر می شد به بره نازنازی حرف حالی کرد. کم کم فرمانده هم متوجه موضوع شد. زودتر از موعد مقرر ما را مرخص کرد. بره داشت با فرمانده به چادر مسئولین گردان می رفت که عباس با خجالت و ناراحتی بغلش کرد و آورد. پیرمرد ها ترسیده و رمیده شروع کردند به حرف زدن که: «بابا شما چقدر بدبختید. نه خواب دارید و نه آسایش. این وسط ما چکاره ایم، خودمان نمی دانیم!»
صبح وقتی از مراسم صبحگاه برگشتیم، دیدیم که عباس بره اش را بغل کرده و نگاه مان می کند. فهمیدیم که سه پیرمرد فلنگ را بسته اند و بره را گذاشته اند برای عباس. محمود گفت: «غصه نخور، خان دایی پیرمرد خوبی است. حتماً دخترش را بهت می دهد!» عباس تا آمد حرف بزند بره صدایی کرد و لباس عباس معطر شد!
به چشمی اعتماد کن که به جای صورت به سیرت تو می نگرد.
به دلی دل بسپار که برایت جای خالی داشته باشد و
دستی را بپذیر که باز شدن را بهتر از مشت شدن بلد باشد
امام علی (ع) :
مواظب افکارت باش که گفتارت می شود،
مواظب گفتارت باش که رفتارت می شود،
مواظب رفتارت باش که عادتت می شود،
مواظب عادتت باش که شخصیتت می شود.
![]() |
|
حیاط مسجد کوفه مقام حضرت محمد (ص) مقام حضرت خضر (ع) محراب مسجد کوفه |
![]() |
|
|
![]() |
|