منبع : کتاب همسفر خورشید
راوی : بهزاد
منبع : کتاب همسفر خورشید
راوی : دوست شهید
خاطره ای از کودکی سید مرتضی آوینی
صدای گنجشکها فضای حیاط را پر کرده بود, بابای مدرسه جارو به دست از اتاقش بیرون آمد. مرتضی! مرتضی! حواست کجاست؟ زنگ کلاس خورده و مرتضی هراسان وارد کلاس شد. آقای مدیر نگاهی به تخته سیاه انداخت. روی آن با خطی زیبا نوشته شده بود: «خلیج عقبه از آن ملت عرب است.» ابروانش به هم گره خورد. هر کس آن را نوشته, زود بلند شود. مرتضی نگاهی به بچههای کلاس کرد. هنوز گنجشکها در حیاط بودند. صدای قناری آقای مدیر هم به گوش میرسید. دوباره در رویا فرو رفت.
یکی از بچهها برخاست: «آقا اجازه! این را «آوینی» نوشته.» فریاد مدیر «مرتضی» را به خود آورد:
«چرا وارد معقولات شدهای؟ بیا دم دفتر تا پروندهات را بزنم زیر بغلت و بفرستمت خانه.»
معلم کلاس جلو آمد و آرام به مدیر چیزی گفت. چشمان مدیر به دانشآموزان دوخته شد. قلیان احساسات کودکانه مرتضی گویای صداقت باطنیاش بود و مدیر ...
«سید مرتضی» آرام و بیصدا سرجایش بازگشت. اما هنوز صدای گنجشکان حیاط و قناری آقای مدیر به گوش میرسید. آزادی مفهوم زیبای ذهن کودک شد.
رشید ضامن نارنجک را کشید و با لنگ های درازش خودش را به اتاقک کاهگلی درب و داغون رساند. روی پنجره های اتاقک به جای شیشه، مشمع پاره و پوره کشیده بودند که باد تکانش می داد. رشید نعره زد: «بیایید بیرون نامردها! و الا تکه تکه تان می کنم.» از همان دور آب دهانم را از ترس قورت دادم و دستانم را دور دهان کاسه کردم و گفتم «رشید جان، جان مادرت این دفعه را بی خیال شو. آبرویمان می رودها!». رشید سر برگرداند و بهم براق شد.
- جا زدی سرباز رشید اسلام؟ نترس من اینجام!
خیلی بهم برخورد، اما جلوتر نرفتم. رشید دستش را عقب برد. انگشتانش از روی ضامن نارنجک شل شد و دوباره فریاد: «خودتان خواستید! هزار یک، هزار دو....» نارنجک را انداخت تو اتاقک. چسبیدم زمین دست هایم را گذاشتم رو گوش هام و چشم دوختم به اتاقک. رشید چسبید به دیوار کاهگلی و سرش را به دیوار تکیه داد. تا خواستم بگویم بیاید کنار، صدای انفجار وحشتناکی بلند شد و اتاقک رو رشید هوار شد. سرم را بین دستانم قایم کردم. سنگ و تگرگ رو سرم و بدنم باریدن گرفت. چند لحظه بعد که اوضاع آرام تر شد. فریاد خفه رشید از میان گرد و خاک به گوشم رسید که «ای وای مردم! نجاتم بدید» پشت بندش یک بابایی لخت و خاکی، حوله دور کمر بسته از پشت اتاقک هوار شده بلند شد و شروع کرد به هوار کشیدن:
- کمک، کمک ما بمباران شدیم.
مانده بود معطل. از یک طرف آن بدبخت حوله به کمر قاطی کرده بود و بالا و پایین می پرید و کمک می خواست و از سوی دیگر رشید تا کمر زیر آوار بود. گیج و منگ به طرف اتاقک رفتم. از لا به لای نخل ها سر و کله بچه ها پیدا شد. جلوتر از همه امیر بود که شلنگ تخته زنان می دوید. امیر رسید بهم و با وحشت پرسید: «چی شده نریمان، صدای چی بود؟» جوان حوله به کمر دوید جلو و نعره زد: «زدند، من تو حمام پشت اتاقک بودم که بمباران شدیم!» امیر و دیگران رفتند سراغ رشید و با هزار مکافات کشیدنش بیرون. یکی قمقمه دستم داد. آبش را خوردم و کمی هم رو سر و صورتم ریختم. حالم جا آمد. سپیدی خاک، رشید را مثل پیرمرد ها کرده بود. بچه ها دوره مان کردند و سوال پیچمان کردند.
- چی شده؟
- خمپاره بود؟
- خمپاره که این جا نمی رسد. حتماً توپ دوربرد بوده.
جوان حوله به کمر که حالا کمی حالش سر جا آمده بود گفت:«یعنی هواپیما نبود؟» بعضی ها خندیدند. جوان حوله به کمر تازه متوجه شد که به چه وضعی در آمده. فلنگ را بست. امیر گفت: «اتاقک چرا منفجر شد؟» در حال تکاندن لباسم گفتم: «همه اش تقصیر این رشیده! هر چی بهش گفتم درست نیست اتاقک را منفجر کنیم، گوش نکرد.» چشمان امیر از تعجب گرد شد:
- چی؟ شما اتاقک را منفجر کردید؟ چرا؟
رشید که به زحمت از جا بلند شده و لباسش را می تکاند به من توپید که: خوب داری خودت را به موش مردگی می زنی. من گفتم برای تمرین نارنجک بندازیم یا خودت گفتی؟» اوضاع بی ریخت شد. دور و بری ها شروع کردند به هرهر کردن و مچل کردن ما. امیر با عصبانیت گفت: که اینطور؟ مگر نگفته بودم این خانه ها صاحب دارد و ما حق نداریم خرابشان کنیم؟» رشید که دوباره نشسته بود و پای ضرب دیده اش را می مالید، گفت: «کدام مردم؟ اینجا که جز ماها کسی نیست.» امیر با ناراحتی راه افتاد. ما هم لنگ لنگان پشت سرش.
- پاک آبرو ریزی کردید. قرار بود این خانه ها را که به زور از چنگ دشمن در آوردیم به صاحبانش برگردانیم. آن وقت شماها میزنید درب و داغنشان می کنید. تکلیف شما را بعدا مشخص می کنم!
یکی از بچه ها گفت:«حالا آن بیچاره را بگو که با خیال راحت حمام می کرده که زیر آوار رفته و به آن ریخت در آمده. هم آبرویش رفته، هم هوش و حواس از سرش!» همه خندیدند جز من و رشید و امیر. به بدبختی بعد از آن فکر می کردم.
شکار لحظه ها - عکس هایی از لحظاتی قبل از مرگ
بچه ها سرشان را رو به آسمان و در جهت هواپیماهای عراقی بلند می کردند و می گفتند: نگاه کن یک مثقال عقل به کله این صدام نیست، آخر ما راکت بدون توپ به چه دردمان می خورد! و بعضی اضافه می کردند: ولش کن بابا چه می داند تنیس چیست؟ بابایش ورزشکار بوده، ننه اش ورزشکار بوده، به هیکلش نگاه نکن، دو دفعه به او بشین پاشو بدهی به اسهال و استفراغ می افتد.
تحلیل کاهش فعالیت دششمن در جبهه جنوب توسط واحد اطلاعات عملیات سپاه خوزستان . بازدید و گزارش مفصل خبرنگار خبرگزاری پارس از جبهه های ایلام ، دهلران و مهران .
جمعآوری هشت کشته و شش مجروح عراقی از آبهای ساحلی کویت ، مرتبط با عملیات دریایی اخیر . تقاضای امارات از سازمان ملل برای مذاکره با ایران دربارة سه جزیره و تاکید سعدون حمادی بر اینکه سه جزیره ایرانی خلیج فارس به امارات تعلق دارد .
نقش و منافع آمریکا در جنگ ایران و عراق از نظر برژینسکی ، هرالدتریبیون و وزیر اطلاعات رژیم سعودی .
گزارش مشروح لوموند از کردستان ایران : درگیریهای جاری ـ اهمیت درگیری در کردستان ایران برای عراق ـ انشعاب شاخه روسی حزب دمکرات ( به رهبری غنی بلوریان ) از این حزب و آثار آن ـ اظهارات غنی بلوریان علیه قاسملو و عراق .
لزوم هوشیاریهای لازم در سخنان امام خمینی خطاب به جمعی از فرماندهان سپاه و مسئولین عقیدتی ارتش .
دکوئیار: اکنون زمان آن فرارسیده است که فروش اسلحه به ایران تحریم شود.