گفتم: لعنت بر شیطان!
لبخند زد.
پرسیدم: چرا می خندی؟
پاسخ داد: از حماقت تو خنده ام می گیرد
پرسیدم: مگر چه کرده ام؟
گفت: مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام
با تعجب پرسیدم: پس چرا زمین می خورم؟
جواب داد: نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند.
پرسیدم: پس تو چه کاره ای؟
پاسخ داد: هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز. در ضمن این قدر مرا لعنت نکن!
گفتم: پس حداقل به من بگو چگونه اسب نفسم را رام کنم؟
در حالیکه دور می شد گفت: من پیامبر نیستم جوان ...!
منبع : وبلاگ ساحل زندگی
گفته اند که زاهدی، در یکی از کوههای لبنان، در غاری انزوا گزیده می زیست . روزها را روزه می داشت و شب هنگام ، گرده نانی بهرش می رسید که با نیمی از آن افطار می کرد و نیمه دیگرش را به سحر می خورد. روزگاری دراز چنین بود و از آن کوه فرود نمی آمد. تا اینکه قضا را، شبی، گرده نانش نرسید. سخت گرسنه وبی تاب شد. نماز بگزارد و آن شب را چشم انتظار چیزی که گرسنگیش را فرو نشاند، گذراند و چیزی بدستش نرسید. در دامنه آن کوه، روستایی بود که ساکنانش غیر مسلمان بودند. زاهد، صبح هنگام بدانجا فرود آمد و از پیری طعام خواست. پیر، وی را دو گرده جوین داد. زاهد آن دو را بگرفت و آهنگ کوه کرد. قضا را در خانه آن پیر، سگی گر و لاغر بود . به دنبال زاهد افتاد وعوعو کنان دامن جامه اش بگرفت . زاهد، یکی از آن دو گرده را برایش افکند، تا دست از او بدارد . اما سگ، گرده را خورد وبار دیگر خود را به زاهد رساند و به عوعو کردن پرداخت.
زاهد، نان دوم را نیز بدوانداخت. سگ آن را نیزخورد و باردیگر بدنبال زاهد رفت و به عوعو پرداخت و دامن جامه اش بدرید. زاهد گفت: سبحان الله هیچ سگی را بی حیاتر از تو ندیده ام . صاحب تو، دو گرده نان بمن داد که توهر دو را از من گرفتی . پس این زوزه و عوعو و جامه دریدنت چیست؟
خدای تعالی سگ را بزبان آورد که: من بی حیا نیستم . چه در خانه این غیرمسلمان پرورده شده ام . گله وخانه اش را حراست می کنم و به استخوان پاره یا تکه نانی که مرا می دهد، خرسندم. گاهی نیز مرا فراموش می کند و چند روزی را بدون اینکه چیزی بخورم، میگذرانم. گاهی هم او حتی برای خود چیزی نمی یابد و باری من نیز . با این همه، از زمانی که خود را شناخته ام، خانه اش را ترک نگفته ام و به در خانه غیراو نرفته ام . بل عادتم این بوده است که اگر چیزی بیابم، سپاس بگزارم و اگر نه، بردباری پیشه کنم. اما تو قطع گرده نانت را به یک شب ، طاقت نداشتی و از در خانه روزی رسان، به در خانه این غیر مسلمان آمدی ، روی ازمعشوق بتافتی وبا دشمن ریاکاری بساختی ، برگو کدام یکی از ما بی حیاست . تو یا من؟ زاهد با شنیدن این سخنان، دست بر سر کوفت و بیهوش بر زمین افتاد.
منبع : وبلاگ ساحل زندگی
تحرکات و درگیرهای جزیی در جبهه های جنوب ، گلوله باران دزفول و وارد آمدن خسارت جانی زیاد به دلیل اصابت توپ دشمن به نقطه پر رفت و آمد دزفول . استفاده نظامی عراق از فرودگاههای اردن .
موضعگیری امام جمعه تهران ( آیت ا … خامنه ای ) علیه تشنج در مدارس و علیه کسانی که بین ارتش و سپاه و ارتش و روحانیون و سیاستمداران تفرقه افکنی میکنند . تظاهرات در شیراز به حمایت از روحانیت پیرو خط امام ، در اطلاعیه امام جمعه شیراز ( آیت الله دستغیب ) سخنرانی نماینده مردم تهران در مجلس ( آقای فخرالدین حجازی) در مسجد جامع رفسنجان و انتقاد شدید از کسانی که روحانیت سمبل انقلاب و یاران امام را میکوبند . تجمع و تظاهرات طرفداران و مخالفان رئیسجمهور برای سخنرانی شیخ علی تهرانی در اصفهان و اقدامات و شعارهای آنها .
طرح مجدد مسأله " سه جزیره " توسط امارات متحده عربی . اقدامات عربستان درباره صلح .
ابلاغ پیام عارفانه امام خمینی به رزم آوران جبهه های حق علیه باطل.
وقتی بی خوابی می افتاد سرمان،دلمان نمی آمد که بگذاریم دیگران راحت بخوابند،خصوصا دوستان نزدیک.به هر بهانه ای بود بالا سرشان می رفتیم و آنها را از جا بلند می کردیم،رفیقی داشتیم،خیلی آدم رک و بی رودربایستی بود.
یک شب حوالی اذان صبح رفتم به بالینش،شانه اش را چند بار تکان دادم و آهسته به نحوی که دیگران متوجه نشوند گفتم:هی هی،بلند شو آفتاب زد. آقا چشمت روز بد نبیند،یک مرتبه پتو را کنار زد، و با صدای بلند گفت:مرد حسابی بگذار بخوابم، به من چه که آفتاب می زند، شاید آفتاب بخواهد نیمه شب در بیاید،من هم باید نیمه شب بلند بشوم. عجب گیری افتادیم ها !!!
سلام سید عزیز
پیش از همه چیز می خواستم حالا که فیض حضور درخدمت شما را دارم بگویم ما همه ممنونتیم، ممنونتیم که روایت فتح را ساختی، آخه تنها تصویری که ما را می برد پیش برو بچه های با حال و بسیجی جنگ مستند های شماست. کاش می شد بیشتر بمانی و از روایت زجر بعد از شهیدان مستند تهیه کنی! بگذریم خوب نیست خاطر شما را در این هفته مبارک مخدوش کنیم. برویم سراغ سوالاتمان:
سید عزیز لطفا بفرمایید در اندیشه شما حزب اللهی کیست و چه وظیفه ای دارد؟
حزب الله اهل ولایت و اطاعت است و سر به فرمان «اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم» سپرده است و اگر کسی اینچنین باشد، دیگر شیطان را بر او تسلطی نیست و در برابر همهی قدرتهای استکباری، بدون واهمه «نه» خواهد گفت.
درود بر شما و اندیشه شما
پیام بسیجی اطاعت است، اطاعتی که از عشق به ولایت برمیخیزد. مگر میشود که حضرت امام فرمانی بدهند و ما اطاعت نکنیم؟
پیام بسیجی اطاعت است، اطاعتی که از عشق به ولایت برمیخیزد. تاریخ جهان هزاران سال در انتظار ظهور این جوانان بوده است تا بیایند و امانت ازلی انسان را ادا کنند و آرمانهای هزاران سالهی انبیا و اولیای خدا را محقق سازند. این بیابان صحنهی تاریخ است و از این جنگ نیز در تاریخ آیندهی سیارهی زمین همانگونه سخن خواهند گفت که ما از بدر و حنین میگوییم.
آقا مرتضی تو این روزهای بعد از جنگ خیلی ها می خوان بگن بسیجی ها و رزمنده ها وطن پرست بودند و خلاصه روی آب و خاک تاکید می کنند نظر شما چیست؟
حزب الله هر چند وطن خویش را دوست میدارد، اما از تعلقات جغرافیایی آزاد است و برای آب و خاک نیست که میجنگد. میهن او اسلام است و ایران را از آن دوست میدارد که درخت ایمان او در خاک مبارکش ریشه گرفته است. ایران امروز مرکز آن نور مقدسی است که در ظلمات این عصر درخشیدن گرفته است و فردای تاریخ را تا عصر عدالت جهانی روشن خواهد ساخت.
آوینی عزیز بسیج نیروی انقلاب اسلامی است، آیا فکر می کنید زمانه عوض شده و ماموریت دیگری در انتظار این نیروهای الهی است؟ویا...؟
نه برادران! چیزی عوض نشده است و هنوز هم اسالاساس بنای انقلاب اسلامی بر مبارزه است و هنوز هم ما محتاج هستیم که روح حماسه و ایثار را در میان مردم زنده نگاه داریم، بسیج را تقویت کنیم، اسلحه بسازیم، عاشورا را حفظ کنیم، فرهنگ مصفای عاشورایی جبهههای جنگ را اشاعه دهیم و خود را برای یک نبرد طولانی و همهجانبه با شیطان آماده کنیم... و از هیچ ملامتی هم نترسیم.
خوب همین جا بایستیم ،بالاخره اصل و فرع این امورات که گفتید چگونه است؟
نه آنکه این اقدامات را به مثابه حاشیهای بر اصل تلقی کنیم، که اصلاً این مهمترین وظیفهای است که ما بر عهده داریم. پایان گرفتن مبارزه یعنی تمام شدن نبرد میان حق و باطل و این ممکن نیست مگر آنکه شیطان و اذناب او از میان بروند و یا انقلاب اسلامی، خدای ناکرده، از ماهیت حقیقی خویش خارج شود.
همه شما را با دوران جنگ می شناسند خوب است سخنی از آن دوران و حماسه سازان بسیجی اش از شما بشنویم؟
می شود جهت تلطیف موضوع مثالی بزنید تا از تکلف معنی خارج بشویم؟
دوران جنگ، دوران تجلی عشق بود و دوران جلوهفروشی عشاق، و سر این سخن را جز آنان که به غیب ایمان دارند و مقصد سفر حیات را میدانند، در نمییابند. دوستی شب عملیات با من میگفت: «کاش مدعیان این «حس غریب» را در مییافتند، این وجد آسمانی را که گویی همهی ذرات بدن انسان در سماع وصلی رازآمیز «عین لذت» شدهاند؛ نه آن لذت که هر حیوان پوستداری که حواس پنجگانهاش از کار نیفتاده است حس میکند؛ «الذ لذات» را.» گفتم: «عزیز من! مدعیان را به خویشتن وا گذار. خدا این حس را به هر کسی که نمیبخشد؛ توقیفی است و توفیقی، هر دو.» او رفت و شهید شد و من وقتی بالای جنازهی خونآلودش نشسته بودم، به یقین رسیدم که «شهدا از دست نمیروند، به دست میآیند».کلامی از حضرت امیرالمؤمنین علیهالسلام نقل شده است با این مضمون که اگر شما یاران حضرت رسول اکرم(ص) را میدیدید، در چشم شما دیوانه مینمودند. و در اینجا نیز باید اذعان داشت که رزمآوران جبهههای جنگ و مجاهدان فیسبیلالله را اگر با معیارهای متعارف و عقل روانکاوانه بنگریم، دیوانگانی بیش نیستند نظر شما چیست؟
دیوانگی انسان چگونه میتواند محمل امانت الهی قرار بگیرد؟ ظلوم و جهول بودن، از یک جانب اشاره دارد به «قابلیت ذاتی» انسان بر استفاضهی عدل و علم خدا و از جانب دیگر بدین حقیقت که آنچه انسان را استحقاق امانتداری _ که مقام ولایت مطلقه است _ بخشیده، «فقر ذاتی» اوست در برابر غنای مطلق حق. «ظلوم» و «جهول» صفات عدمی «عادل» و «عالم» هستند و لذا، در مقام توصیف ذاتی انسان، واجد این اشارهی ظریف که حقیقت وجود انسان آیینهی عدمی وجود مطلق حق است. انسان خلیفةالله است و وجودی غیر وجود حق ندارد و لذا، در مقام ذات و فارغ از قید حدود، وجودش عین ربط و تعلق است به وجود حق؛ آیینهای عدمی است و مطلق قابلیت. «ظلوم» و «جهول» آیینههای عدمی صفات «عادل» و «عالم» هستند و مراد از توصیف ذاتی انسان بدین صفات در «آیهی امانت» نیز اشاره به همین قابلیتی است که وجود انسان را در قبول ولایت مطلق بر آسمانها و زمین و کوهها برتری میبخشد. انسان در حقیقت ذات خویش ماهیتی مستقل ندارد و چیزی جز این «قابلیت محض برای تجلی بخشیدن به اسماء عدل و علم» نیست. این فقر و عدم ذاتی نیز از مضامین بدیعی است که در غزلیات حضرت روحالله وجود دارد:
نیستم نیست که هستی همه در نیستی است
هیچم و هیچ که در هیچ نظر فرمایی
آقا مرتضی می خواهم با آن اندیشه لطیفتان جمله ای ماندگار از بسیجی برایمان بگویید که این جمله در قید زمان خاص و مکان محدود نباشد؟
بسیجی عاشق کربلاست، و کربلا را تو مپندار که شهری است در میان شهرها و نامی است در میان نامها. نه، کربلا حرم حق است و هیچکس را جز یاران امام حسین راهی به سوی حقیقت نیست.
در آخر جمله ای از یار سفر کرده و انتظار آمدنش بگویید؟
جبهههای ما میعادگاه عشاق ولایت است و بسیج، قبلهی آمال همهی کسانی است که حقیقت انتظار موعود را دریافتهاند و میدانند که جز این راه، هر چه هست، نقش خیال بر آب باطل زدن است
منبع: سایت فرهنگ انقلاب اسلامی
1- موسى بن قاسم گوید: به أبى جعفر ثانى (امام جواد) (ع) گفتم: خواستم به عوض شما و پدرتان طواف کنم، ولى مىگویند از طرف اوصیاء، طواف صحیح نیست؛ فرمود: نه، هر قدر بتوانى طواف کن، این کار جایز است.
بعد از سه سال، به آن حضرت گفتم: من از شما اجازه خواستم که از جانب شما و پدرتان طواف کنم، اجازه فرمودى، آنچه خدا خواست از طرف شما طواف کردم، بعد چیز دیگرى به نظرم آمد و به آن عمل کردم؟ امام فرمود: آن چیست ؟
گفتم: یک روز از طرف رسول الله (ص) سه بار طواف کردم، در روز دوم از طرف امیرالمؤمنین (ع) طواف به جاى آوردم، در روز سوم از جانب امام حسن و در روز چهارم از طرف امام حسین، روز پنجم بعوض على بن الحسین، روز ششم از أبى جعفر محمد بن على، روز هفتم از جعفر محمد، روز هشتم از جانب پدرت موسى بن جعفر روز نهم از جانب پدرت على بن موسى، روز دهم از جانب شما اى آقاى من!. اینها آنان هستند که به ولایتشان عقیده دارم.
فرمود: آن وقت به خدا قسم به دینى اعتقاد دارى که خداوند از بندگان غیر آن را قبول ندارد، گفتم: گاهى هم از جانب مادرت فاطمه (س) طواف کردم وگاهى نکردم، فرمود: این کار را زیاد کن، این انشاء الله أفضل اعمالى است که مىکنى. 1
* * *
2- أبى نصر بزنطى فرموده: نامه امام رضا (ع) را خواندم که به پسرش امام جواد نوشته بود: به من خبر رسید که چون سوار شدى غلامان تو را از در کوچک بیرون مىکنند، این کار از بخل آنهاست، تا کسى از تو خیرى نبیند، تو را به حق خودم قسم مىدهم دخول و خروجت فقط از در بزرگ باشد و چون سوار شدى مقدارى پول طلا و نقره همراهت بردار تا هر که سؤال کند چیزى به او بدهى.
هر که از عموهایت از تو احسانى خواست کمتر از پنجاه دینار نده، بیشتر از آن به اختیار توست، هر که از عمه هایت چیزى از تو خواست کمتر از بیست و پنج دینار نده، زیادى به اختیار توست، من مىخواهم خدا تو را رفعت بخشد، انفاق کن، از جانب خدا از تنگدستى نترس. 2
* * *
3- مردى از بنى حنیفه گوید: در اولین سال خلافت معتصم عباسى که امام جواد (ع) به حج رفته بود، با وى رفیق راه بودم روزى در سر سفره طعام که عدهاى از رجال خلیفه نیز بودند، گفتم: فدایت شوم، والى ما مردى است که شما اهل بیت را دوست دارد و من به دفتر او مالیات بدهکارم، اگر صلاح بدانید نامهاى بنویسید که به من ارفاق کند.
امام فرمود: من او را نمىشناسم،گفتم: فدایت شوم، او همانطور است که گفتم: از دوستان شماست، نامه شما به حال من مفید است، امام (ع) کاغذ به دست گرفت و نوشت:
بسم الله الرحمن الرحیم آورنده نامه من از تو مذهب خوبى نقل کرد، از حکومت فقط کار نیک براى تو مىماند، به برادرانت نیکى کن، بدان خداى تعالى ازاندازه ذره و خردل از تو سؤال خواهد کرد.
آن مرد گوید: چون وارد سجستان شدم، به حسین بن خالد که والى آن جا بود خبر داده بودند که از جانب امام صلوات الله علیه نامهاى براى او مى آورم، والى در دو فرسخى شهر خودش را به من رسانید نامه را به او دادم، گرفت و بوسید و آن را بر دو چشم خویش گذاشت.
گفت: حاجتت چیست؟ گفتم: در دفتر تو مالیات بدهکارم، آن را از دیوان محو کرد و گفت: تا بر سر کار هستم دیگر مالیات مده، بعد گفت: خانوادهات چند نفر است؟ گفتم: فلان قدر، فرمود به من و آنها احسان کردند، تا او زنده بود دیگر مالیات ندادم، و تا زنده بود مرتب به من احسان مىکرد. 3
* * *
4- امام جواد (ع) به ثقه جلیل القدر على بن مهزیار اهوازى چنین نوشتند: بسم الله الرحمن الرحیم یا على! خداوند پاداش تو را نیکو گرداند و در بهشت خودش جاى دهد، و از خوارى دنیا و آخرت بدورت دارد، و با ما اهل بیت محشور فرماید.
یا على! تو را امتحان کردم و در نصیحت و اطاعت و خدمت و توقیر و احترام به امام و قیام به آنچه بر تو واجب است، صاحب اختیارت گردانیدم، اگر بگویم نظیر تو را ندیدهام امیدوارم راست گفته باشم.
خداوند پاداشت را جنات فردوس قرار بدهد، نه مقامت بر من پوشیده است و نه خدمتت در گرم و سرد و شب و روز، از خدا مىخواهم چون اولین و آخرین را براى قیامت جمع کند، رحمتى بر تو عنایت فرماید که بوسیله آن مورد غطبه دیگران باشى که او شنونده دعاست.4
ناگفته نماند: على بن مهزیار اهوازى از امام رضا (ع) حدیث نقل کرده و از خواص امام جواد (ع) بود و از جانب آن حضرت وکالت داشت و نیز از جانب امام هادى (ع)، درباره وى توقیعاتى از آن حضرت صادر شد که مقام و عظمت او را در نزد شیعه روشن کرد، او در روایت، موثق بود و کتابهاى مشهور نوشت. (رجال نجاشى).
* * *
5- بکربن صالح گوید: به امام ابى جعفر ثانى (ع) نوشت: پدرم ناصبى و خبیث الرأى است، از او بسیار سختى دیده ام، فدایت شوم براى من دعا کن و بفرما: چه کنم، آیا افشاء و رسوایش کنم یا با او مدارا نمایم؟
امام (ع) در جواب نوشت: مضمون نامهات در باره پدرت فهمیدم، پیوسته انشاء الله براى تو دعا مىکنم، مدارا براى تو بهتر از افشاگرى است، با سختى آسانى هست، صبر کن «ان العاقبة للمتقین» خدا تو را در ولایت کسى که در ولایتش هستى ثابت فرماید. ما و شما در امانت خدا هستیم خدایى که امانتهاى خویش را ضایع نمىکند.
بکربن صالح گوید: خدا قلب پدرم را به من برگردانید بطورى که در کارى با من مخالفت نمىکرد. 5.
«قلت سألتک بالحق الذى أَقدرک على ما رایتُ منک إلاّ أَخْبر تَنى من انت قال: أنا محمد بن على بن موسى بن جعفر (ع)».
من این جریان را به دوستان و آشنایان خبر دادم، قضیه منتشر گردید تا به گوش محمد بن عبدالملک زیات 7 رسید، او فرمان داد مرا به زنجیر کشیده به این جا آوردند و این ادعاى محال را به من نسبت دادند، گفتم: جریان تو را به محمد بن عبدالملک زیات برسانم؟ گفت: برسان .
من نامه اى به محمد بن عبدالملک وزیر اعظم معتصم عباسى نوشته، جریان او را باز گفتم، وزیر در زیر نامه من نوشته بود: احتیاج به خلاص کردن ما نیست، به آن کس که تو را از شام به کوفه و از کوفه به مدینه و از مدینه به مکه برد و باز به شام برگردانید و همه را در یک شب انجام داد، بگو تا تو را از زندان آزاد کند.
على بن خالد گوید: من از دیدن جواب نامه، از نجات او مأیوس شدم، گفتم: بروم و به او تسلى بدهم و چون به زندان آمدم دیدم مأموران زندان همه غرق در حیرتند و بى خود به این طرف و آن طرف مىدوند، گفتم: جریان چیست؟!
گفتند: آن زندانى در زنجیر و مدعى نبوت، از دیشب مفقود شده، درها بسته قفلها مهر و موم است، ولى معلوم نیست به آسمان و یا به زیر زمین رفته و یا مرغان هوا او را ربوده اند؛ على بن خالد، زیدى مذهب بود، از دیدن این ماجرا معتقد به امامت گردید و اعتقادش خوب شد. * * *
معجزه ای دیگر
کلینی رحمةالله در کتاب «کافی» بابی تحت عنوان « آنچه به سبب آن ادعای حقّ و باطل از یکدیگر جدا می گردد» تشکیل داده و در آنجا از محمّد بن ابی العلاء نقل کرده است که گفت:
از یحیی بن اکثم قاضی سامراء – بعد از آن که او را بسیار امتحان نمودم و با او مناظره و گفتگو و مراسله داشتم و از علوم آل محمّد علیهم السلام سؤال کردم – شنیدم که گفت: روزی وارد مسجد رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم شدم تا قبر مبارک او را طواف کنم، حضرت جواد علیه السلام را دیدم که در آنجا طواف می کند، درباره مسایلی که در نظر داشتم با آن حضرت گفتگو کردم و او همه را جواب فرمود.
به ایشان عرض کردم: می خواهم سؤالی از شما بپرسم ولی بخدا قسم خجالت می کشم. امام علیه السلام فرمود:
من از آن سؤال به تو خبر می دهم قبل از آن که بپرسی، می خواهی سؤال کنی که امام کیست؟
عرض کردم: بخدا قسم سؤال مورد نظرم همان است.
فرمود: من امام هستم، عرض کردم نشانه ای می خواهم تا یقین کنم.
آن حضرت در دست خود عصایی داشت، وقتی من چنین گفتم فوراً آن عصا شروع به صحبت کرد و گفت:
"إنّ مولای امام هذا الزمان و هو الحجّة."
به راستی مولا و صاحب من امام این زمان است و او حجت پروردگار است.9
موقع آن بود که بچه ها به خط مقدم بروند و از خجالت دشمن نابکار دربیایند. همه از خوشحالی در پوست نمی گنجیدند. جز عباس ریزه که چون ابر بهاری اشک می ریخت و مثل کنه چسبیده بود به فرمانده که تو رو جان فک و فامیلت مرا هم ببر، بابا درسته که قدم کوتاهه، اما برای خودم کسی هستم. اما فرمانده فقط می گفت: «نه! یکی باید بماند و از چادرها مراقبت کند. بمان بعداً می برمت!» عباس ریزه گفت: «تو این همه آدم من باید بمانم و سماق بمکم!»
وقتی دید نمی تواند دل فرمانده را نرم کند مظلومانه دست به آسمان بلند کرد و نالید: « ای خدا تو یک کاری کن. بابا منم بنده ات هستم!» چند لحظه ای مناحات کرد. حالا بچه ها دیگر دورادور حواس شان به او بود. عباس ریزه یک هو دستانش پایین آمد. رفت طرف منبع آب و وضو گرفت. همه حتی فرمانده تعجب کردند. عباس ریزه وضو ساخت و رفت به چادر. دل فرمانده لرزید. فکری شد که عباس حتماً رفته نماز بخواند و راز و نیاز کند. وسوسه رهایش نکرد. آرام و آهسته با سر قدم های بی صدا در حالیکه چند نفر دیگر هم همراهی اش می کردند به سوی چادر رفت. اما وقتی کناره چادر را کنار زده و دید که عباس ریزه دراز کشیده و خوابیده، غرق حیرت شد. پوتین هایش را کند و رفت تو.
فرمانده صدایش کرد: «هی عباس ریزه … خوابیدی؟ پس واسه چی وضو گرفتی؟»
عباس غلتید و رو برگرداند و با صدای خفه گفت: «خواستم حالش را بگیرم!» فرمانده با چشمانی گرد شده گفت: «حال کی را؟» عباس یک هو مثل اسپندی که روی آتش افتاده باشد از جا جهید و نعره زد: «حال خدا را. مگر او حال مرا نگرفته!؟ چند ماهه نماز شب می خوانم و دعا می کنم که بتوانم تو عملیات شرکت کنم. حالا که موقعش رسیده حالم را می گیرد و جا می مانم. منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیایم بخوابم. یک به یک!»
فرمانده چند لحظه با حیرت به عباس نگاه کرد. بعد برگشت طرف بچه ها که به زور جلوی خنده شان را گرفته بودند و سرخ و سفید می شدند. یک هو فرمانده زد زیر خنده و گفت: «تو آدم نمی شوی. یا الله آماده شو برویم.» عباس شادمان پرید هوا و بعد رو به آسمان گفت: «خیلی نوکرتم خدا. الان که وقت رفتنه. عمری ماند تو خط مقدم نماز شکر می خوانم تا بدهکار نباشم!» بین خنده بچه ها عباس آماده شد و دوید به سوی ماشین هایی که آماده حرکت بودند و فریاد زد: «سلامتی خدای مهربان صلوات!»
در آغاز بیان دو نکته ضروری است. |